هرچه داریم و هرچه نداریم همه از اوست همسر جوان پادشاهی، پسری زیباروی به دنیا آورد. پدر را جمال پسر بر دل نشست و همواره در تخت جلوس، پسر را کنار خود می‌نشاند و مادر همیشه به زیبایی فرزند در هر بزم خلوت و جلوتی افتخار می‌کرد و به سلطان ناز و تبختر می‌نمود که چه پسر زیبایی برای او به دنیا آورده است. غرور شاه‌بانو بسیار فزون گشت تا فرزند دیگری از پادشاه آبستن گردید، ولی این بار چرخ ایام معکوس چرخید و تفاخر و تبختر سلطان‌بانو درهم شکست و خداوند دختری با چشمانی لوچ و دوبین به او داد. سلطان با دیدن فرزند خویش خنده تلخی کرد و مادر مغرورش را به تحقیر نگریست. سلطان‌بانو به شاه گفت: کار خداست؛ بر کار خدا خرده مگیر و بر خلقت او مخند. سلطان گفت: در شگفتم از این خلایق ناسپاس که هرچه زیبایی و نیکی در آفرینش که از آنِ خداست به نام خود مصادره و ثبت می‌کنند و هرچه عیب و نقص در خلقت است به آن حکیم بی‌عیب و نقص نسبتش می‌دهند. پسری که زیباست تو زاییده‌ای و معاذالله دختری که نازیباست چنان گویی که خدا او را به دنیا آورده است. 🌴💎🌼💎🌴