✍در سالی که قحطی شده بود و مردم زانوی غم بغل گرفته بودند. عارفی غلامی را دید که شادمان است. به او گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی؟ غلام: 🔹من غلام اربابی هستم که چندین گَله دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد. پس چرا غمگین باشم وقتی به او اعتماد دارم؟ عارف میگوید: 🔸از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.! با ما در طلوع همراه باشید https://eitaa.com/tofirmo 🌻🌻🌻طلوع🌻🌻🌻