📗
#فصل_شیدایی_لیلاها
1⃣
#قسمت_اول
🐫| زنگ شتران و صدای کاروانیان که در دشت میپیچد دلم به شومی گواه میدهد. نمیدانم کاروان حسین درب منزل بنی مقاتل چه می کند؟
مستاصل مانده ام
که با صدای یا الله گویان ٬پرده خیمه بالا میرود. «حجاج » را میشناسم، از قبیله خودمان است.
_ سلام بر عبیدالله پسر حر جعفی، حسین بن علی تو را خوانده و در خیمه اش به انتظار نشسته.
😰| آشفته و دلخور می گویم:
_ شتر لنگ را معجون طلا و عسل هم بخورانی باز می لنگد و این یعنی بخت کج مدار من. اصلاً گریختم که با حسین کشته نشوم، بس که یارانش در کوفه کم بودند. اصلا نبودند.
خوف کردم که ماندنم مرا هم کشته این جماعت کند. جانم را بار شتر کردم و به صحرا زدم.
✋🏻| سلام مرا به حسین برسان و بگو: این بار توفیق رفیق ایامم نشد، انشاءالله باری دیگر.
کمی بیش نگذشته، دوباره یاالله حجاج پشت خیمه بلند می شود و چادر را کنار میزند. « در امان خدا »ی حجاج را نیمه می شنوم. خدا عاقبتم را به خیر کند. اندیشهی همه چیز کرده بودم، جز ملاقات با حسین در بنی مقاتل.
ناگزیر بلند میشوم.
📨| _سلام بر حسین بن علی.
_ آمدم برای دعوت، آیا مشتاق توبه نیستی که سنگینی بار گناهت زمین نشاند و باران مغفرت، تیرگی معاصی ات بشوید؟
_ بی شک بله، اما چگونه؟؟
_ به یاری پسر پیامبر و دفاع از او.
😥| آشفته و بریده میگویم:
مختصر سرمایه ام را که می دانی!! از آنِ فرزندان است.
_ سرمایه هرچه داری، لااقل دو برابرش را از اموال خودم می بخشمت، همراه نمیشوی؟
_ باغ هایم، اطراف کوفه چه می شود؟
_ باغی در مدینه از آن من است، دوهزار نخل همه از آن تو، همراه نمیشوی؟
_ اگر خطری برای جان محتمل نبود، بی شک معامله ی پرسودی میشد، اما فراموش نکردهام که من برای حفظ جان این جایم، در این بیابان لمیزرع.
🐎| حجاج را هم گفتم که من از کوفه گریختم چون دشمنانت بسیارند و یارانت کم. مرا ترس جان، عاقبت این جنگ نیامده. مرا اسبی اصیل و تیزرو و شمشیری از فولاد ناب آن هم از آن تو.
حسین برمیخیزد و ...
#اربعین