🌷 خیلی باغیـرت بـود.
همراه خـواهرانم رفته بودیم خانه اش. خـانه هم مقداری گرم شده بود. بهش گفتم: «محمد! پنجره را باز کن تا هـوای تازه داخـل اتاق بیاید.»
🌷 با خنـده اش فهمیدم که این کار را نمی کند؛ چون اتاق شان طوری بود که از بیرون خانه دید داشت.
🌷 خیـلی کیـف کـردم؛ بلـند شدم بوسیدمش!
گفتـم: «
قـربونت بـرم داداش با غیـرت خـودم.
ما حجاب مان را رعایت می کنیم؛ تو بلند شو پنجـره را بـاز کن.»
📚 هفت روز دیگر/ بقلم مصیب معصومیان
#شهـید_محمدتقی_سالخورده