🍂 ( ۲۷ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق به دستور یک افسر برای لحظاتی دست‌هایم را باز کردند. دلم می خواست کاری کرده باشم. دلم نمی خواست به جنازه شهید جمشید کرم زاده و سید محمدعلی غلامی که در سه، چهار متری ام افتاده بودند، بی حرمتی شود. خدا خدا می کردم روی بدنشان پرچم نکوبند. یکی از نظامیان از جیب شهید کرم زاده یک قطعه عکس حضرت امام را در آورد. از آن عکس هایی که روی دکمه جیب لباس نظامی مان نصب می شد. پرس پلاستیکی عکس را پاره کرد، به طرفم آمد، عکس امام را نشانم داد و در حالی که به امام و ایرانی ها بد و بیراه می گفت، پاره های عکس امام را به سر و صورتم پاشید و رفت. نمی دانم چه شد که تصمیم گرفتم روی سر و صورت شهیدان غلامی و کرم زاده خاک بریزم. با وجود ضعف شدیدی که داشتم، نمی توانستم بیخیال اطرافم باشم. چند متری روی زمین خودم را کشیدم تا نزدیک جنازه کرم زاده شدم. ترکش به سرش اصابت کرده بود. سر و صورتش خونی بود و معصومیت خاصی داشت. هم سن و سالم بود. هيكل استخوانی و سیمایی دوست داشتنی داشت. انگشتر عقیقی داشتم که یادگار دوستم احمد فروزان بود. در عملیات کربلای چهار انگشتر را بهم یادگاری داده بود. انگشترم را به طرف نظامی عراقی گرفتم و بهش گفتم: بیا این انگشتر برای خودت! . خواستم دلش را به دست آورم. تعجب کرد. دستم که به طرفش دراز بود، مردد بود که انگشتر را بگیرد یا نه. فکر می کنم عاطفه اش تحریک شد و دلش به حالم سوخت. به طرفم آمد و گفت: لا! حرف هایم را درست نمی فهمید؛ اما منظورم را متوجه شد. به او گفتم - برای خودت، تو نگیری جای دیگه ازم می گیرن! با اکراه انگشتر را گرفت. به جنازه شهیدی که روی شکمش پرچم عراق نصب بود، اشاره کردم و از او خواستم پرچم عراق را از شکمش در آورد. می ترسید. با ایما و اشاره از او خواستم اجازه دهد، خودم را تا کنار جنازه اش بکشانم و پرچم را در آورم، اما او چند بار تکرار کرد: لا! وضعیتم به گونه ای نبود بتوانم ده، پانزده متر خودم را روی زمین بکشم تا به او برسم. به طرف جنازه کرم زاده و غلامی اشاره کردم و از او خواستم اجازه دهد روی سرشان خاک بریزم. هر چه سعی کردم منظورم را حالی اش کنم، متوجه نمی شد و مرتب تکرار می کرد: ما ادری انت شی گول. (نمیدونم تو چه می گی). جنازه کرم زاده در گودال کنار جاده افتاده بود؛ اما جنازه غلامی از قسمت بالا تنه اش بیرون کانال توی جاده بود. چند نظامی وقتی از کنار جنازه غلامی رد شدند، با پوتین به سرش کوبیدند. دیدن این صحنه عذابم می داد. احساس کردم جنازه برادرم در گوشه جاده به زمین افتاده. می دانستم با آن بدن مجروح، خونریزی زیاد و ضعف شدیدی که داشتم نمی توانم کار خاصی انجام دهم. خواستم برای این که بعثی ها به سر و صورت غلامی و کرم زاده شلیک نکنند، به شکمش شان پرچم عراق را نکوبند و به آنها جلوی چشمان من بی حرمتی نکنند، روی سر و صورت و حتی بدنشان خاک بریزم. دلم نمی خواست جنازه هایشان را درون آب های جزیره بیندازند. کشان کشان خودم را کنار جنازه کرم زاده رساندم، وقتی خودم را به عقب روی زمین می کشیدم کاری به کارم نداشتند. کنار جنازه غلامی که رسیدم پیراهنش را از قسمت کتف گرفتم و کشیدم توی کانال. چون بدنش داخل کانال بود کشاندن بالا تنه‌اش توی کانال راحت بود. شروع کردم با دست روی او خاک ریختن نظامی مراقبم خیره ام شده بود. کنارم حاضر شد و يقلوی را به طرفم گرفت. فهمیدم می گوید: با این ظرف روش خاک بريز! يقلوی را گرفتم. کاری به کارم نداشت. نظامیانی که از کنارم رد می شدند و به سمت چراغچی می رفتند، برای لحظاتی می ایستادند، نگاهم می کردند و می رفتند. تنها یکی از آنها وقتی روی سر شهید غلامی خاک می ریختم، کنارم ایستاد و از آن صحنه عکس گرفت. آخرای کار سرم گیج رفت. ده، پانزده بار بیشتر نتوانستم با یقلوی روی سر و سینه ی کرم زاده خاک بریزم. از شدت ضعف کنار جنازه‌هاشان دراز کشیدم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد 🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان @howzehenghelabi_khozestan