🍂 ( ۳۱ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق قایق در ضلع غربی پد خندق، کنار پل های خیبری پهلو گرفت. به اطرافم که نگاه کردم، قایق های منهدم شده روی آب های جزیره دیده می شد. جزیره آرام شده بود و غازهای وحشی به سمت شط علی در پرواز بودند. مطمئن بودم بیشتر اردکها، سمورهای آبی، دیگر حیوانات بومی جزیره و گونه های خاصی از پرندگان که جزیره مجنون محل زندگی شان بود، زیر آن آتش تهیه ی شدید از بین رفته اند. بیش از هزاران ماهی به خاطر خمپاره هایی که در آب منفجر شده بود، از بین رفته و روی آب های جزیره شناور بودند. مرا به بیرون قایق منتقل کردند. دو نظامی ای که بالای خاکریز کنار سنگرهای پد ایستاده بودند، پایین آمدند و مرا از خاکریز پد بالا کشیدند. حاضر نبودند مرا حمل کنند، روی زمین که می کشیدنم پای مجروحم دنبالم کشیده می شد. از شدت درد آسمان دور سرم می چرخید. سر و صدای زیادی از پشت خاکریز شنیده می شد. از این که مرا آورده بودند پد خندق، تعجب کردم. دلم نمی خواست با این وضعیت وارد پد می‌شدم. تعداد زیادی عراقی روی خاکریزها و بالای سنگرهای پد ایستاده بودند. چشمم به محوطه ی پد که افتاد، بچه‌های گروهان قاسم بن الحسن را دیدم. اسیر شده بودند. در سراشیبی خاکریز کنار سنگر نشستم. نگاهم که به بچه ها افتاد، بغضم گرفت. ناخودآگاه اشک توی چشم هایم جمع شد. بیشتر بچه ها را می شناختم. باور نمی کردم زنده باشند. توی دلم مقاومت امروزشان را تحسین کردم. از این که بیشتر بچه ها زنده بودند، خوشحال شدم. آسمان روی سرم سنگینی می کرد. بچه ها با دیدن من حالت چهره شان تغییر کرد. انگار انتظار دیدن مرا با این وضعیت نداشتند. از نگاهشان پیدا بود، ناگفته های زیادی دارند. بعضی وقت ها آدم ها با نگاه حرف می زنند، حرف هایی را که گفتنش ساعتها طول می کشید، با یک نگاه بیان می کردند. هم من با نگاهم با بچه ها حرف می زدم، هم نگاه پر معنای بچه ها را می فهمیدم. بچه ها با تکان دادن سرشان به حالت سلام مرا مورد محبت قرار دادند و با دیدن وضعیتم ناراحت بودند. از نگاه سید نادر پیران فهمیدم بهم گفت: اگه قرار بود این جور بشی، ای کاش شهید می‌شدی! به اتفاق دیگر مجروحین در یک طرف محوطه پد در فاصله هفت، هشت متری اسرای سالم نشسته بودیم. هیچ کس اجازه نداشت با بغل دستی اش صحبت کند. یک ساعت قبل دژ خندق سقوط کرده بود و بچه ها اسیر شده بودند. همه پا برهنه بودند. به تعداد بچه ها، پوتین ها و کفش های کتانی بدون بند روی زمین افتاده بود. عراقی ها دست بچه ها را با بند پوتین هایشان بسته بودند. بعضی ها که کفش‌های کتانی داشتند، چون بند کفش شان کوتاه بود، دست هایشان را با طناب و سیم تلفن صحرایی بسته بودند. هر که را در آن جمع نمی‌دیدم، شهید شده بود. جای جان محمد کریمی ابراهیم نویدی پور، ارجاسب علیزاده، حمید فروزان پور، على شفیع نسب و...خالی بود. سر و صورت بچه ها ژولیده و خاکی بود. عراقی ها بچه ها را به جرم مقاومت امروز کابل باران کردند. صورت بعضی شان کبود و بینی و دماغشان خون آلود بود تعدادی از عمال سازمان مجاهدین خلق، عراقی ها را همراهی می کردند. نیروهای گروهک منافقین نقش مترجمی و جاسوسی داشتند.در جاده خندق یک نفرشان مترجم خبرنگار عراقی بود، بیشتر فرماندهان رده بالای یگان هایی که در جریره مجنون مستقر بودند، آمده بودند پد خندق. برایشان پد خندق اهمیت داشت. یکی از فرماندهان عراقی که درجه سرهنگی داشت و می گفت فرمانده تیپ یکم لشکر ۱۶ عراق است، جلو آمد و در حالی که یکی از اعضای گروهک منافقین حرف هایش را ترجمه می کرد، گفت: ما با شما ایرانی ها چه کار کنیم؟ شما مجوس ها رو باید به رگبار بست و در سنگرهای زیر پد دفن کرد ...! بچه ها سکوت کرده بودند. به عراقی ها حق می دادم آن همه عصبانی باشند. بچه ها حساب و کتاب نظامی آنها را امروز به هم زده بودند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد کانال حوزه انقلابی خوزستان @howzehenghelabi_khozestan