🍂 ( ۱۶ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق آفتاب سوزان تیرماه بر جنازه شهدا می تابید. گرما امان مان را بریده بود. جنازه یکی از شهدا از پشت روی نیزارها افتاده بود. از سینه به پایین اش درون آب و سر و سینه اش روی نی‌ها بود. تا زنده بود، نی‌ها را چنگ می‌زد که غرق نشود. او را بیرون کشیدیم و کنار شهید غلامی قرار دادیم. دشمن سعی داشت جلو بیاید. دیگر صدای تیراندازی بچه های پد بیت اللهی شنیده نمی شد، اما صدای تیراندازی بچه های پد خندق هنوز به گوش می رسید. گویا هنوز نتوانسته بودند مقاومت بچه های پد خندق را بشکنند. عراقی ها هر لحظه نزدیک تر می شدند. فاصله ما با دشمن کمتر از سی متر بود. دو نفرشان که پرچم عراق دست شان بود، جلوتر از بقیه حرکت می کردند. آنها پرچم عراق را در قسمت های مختلف جاده که ارتفاع بیشتری از زمین داشت، نصب می کردند. پنج نفر بودیم. من، سالار شفیع نژاد، جمشید کرم زاده و سه بسیجی دیگر. ساعتم را که نگاه کردم، یک ربع به دوازده بود. هیچ نیرویی سمت راست جاده پر نمی زد. قرار شد دو نفرمان سمت راست جاده برویم و سه نفر دیگر سمت چپ جاده باشند. به تعداد شهدای کنار جاده، اسلحه به زمین افتاده بود. خیلی از تلاش های بدون خشاب، تیربار گرینف های بدون تیر و آربی جی‌های بدون گلوله را درون آب های جزیره انداختیم. نوار تیرباری که روی تیربار گرینف یکی از شهدا سمت راست جاده بود، حدود یک متری طول داشت. عراقی ها از روبه روی سنگر، جرأت نداشتند جلو بیایند. چند راه بیشتر پیش رویمان نبود. یا باید دست روی دست می گذاشتیم، تا عراقی‌ها جلو بیایند و اسیرمان کنند؛ یا در دو طرف جاده با همان مقدار گلوله ای که داشتیم می جنگیدیم و یا خودمان را درون آب های کنار جاده انداخته و شانس مان را برای زنده ماندن امتحان می کردیم. بعد از تصرف جزیره مجنون دیگر زنده ماندن ارزشی نداشت. با چه دلی می توانستیم برگردیم. همه آنهایی که شهید شدند می توانستند برگردند و زندگی خوبی داشته باشند. دشمن در کانال روبه رو دنبال فرصتی بود تا سنگر ما را تصرف کند در قسمت راست جاده راحت تر می شد به عراقی ها که از کانال روبه رو جلو می آمدند، تیراندازی کرد. سالار آخرین گلوله هایش را شلیک کرد. سه بسیجی ناشناخته ی دیگر حدود بیست متر عقب تر با دشمن درگیر بودند. یکی از آنها خدارحم رضوی بود. امکان استفاده از سنگر تیربار برایمان وجود نداشت. قناسه چی‌ها و تک تیراندازهای دشمن مجال هر حرکتی را از تیربارچی داخل سنگر گرفته بودند. از راست جاده برای تیراندازی قدرت مانور بیشتری داشتیم. به سالار گفتم: - می‌رم اون ور جاده، از تو کانال منو نزنن، مواظبم باش! - تو جاده می زننت! - از سنگر بلند نشو، بین سنگر و نی ها تیراندازی کن قناسه چی هاشون می‌زنت! برای این که به راست جاده بروم، چند متری سینه خیز رفتم، می‌خواستم خودم را به تیربار گرینف برسانم و همان سمت راست جاده سنگر بگیرم. دشمن از کنار نیزارها و کانال روبه رویم هر جنبنده ای را هدف قرار می داد. به وسط جاده که رسیدم، بلند شدم و به طرف تیرباری که ده، دوازده متر جلوترم بود، لنگان لنگان دویدم. عراقی ها به طرفم تیراندازی کردند. وقتی به طرف تیربار می‌دویدم، سالار از کنار نی‌ها به عراقی ها که توی کانال بودند، تیر اندازی می کرد. در یک لحظه، احساس کردم از سمت راست بدنم کوتاه تر شده ام. به زمین افتادم. نگاه کردم ببینم چه شده. از اتفاقی که برایم افتاده بود، شوکه شدم. استخوان ساق پای راستم رد شده بود. گلوله ها بالای قوزک پای راستم اصابت کرده بود. پاشنه و مفصل مچ پایم سالم بود، اما گوشت های ساق پایم تکه تکه شده بود. حدود هفت، هشت سانتی متر از بالای مفصل مچ پایم استخوان هایش خرد شده بود. پاشنه پایم از مقداری پوست و رگ آویزان بود. استخوان های ساق پایم چنان خرد شده بود که پاشنه پایم به هر طرفی می چرخید. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد....... 🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان @howzehenghelabi_khozestan