🍂 ( ۱۷ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق خونم بند نمی آمد. فکر می کنم وقتی به زمین افتادم، عراقی ها خیال کردند، کشته شده ام؛ به همین خاطر، کمتر به طرفم تیراندازی شد. خودم را روی زمین کشیدم و به گودال سمت چپ جاده رساندم. سالار که تیر خوردنم را دیده بود، کمکم کرد. باورم نمی شد در چنین شرایطی پایم را از دست داده باشم. امروز بیشتر از هر زمان دیگر به پایم نیاز داشتم. در همان لحظه اول که تیر خوردم، خون از پایم فواره می زد. پوتین ام پر از خون بود. با وضعی که پیش آمده بود نمیدانستم چه کار کنم. افكار درهم و برهمی داشتم. ذهنم سراغ همه می رفت. پدرم، برادرانم، خواهرانم، رفقایم، ساکم، دوربینم و دوچرخه ام! دلم نمی خواست بدون پا و با این وضعیت گیر دشمن بیفتم. هیچ راهی نبود بتوانم خودم را از این معرکه نجات دهم. در این فکر بودم که چند لحظه ی دیگر عراقی ها سر می رسند و با یک گلوله کارم را تمام می کنند. شهیدشدن به این شکل برایم دلچسب نبود. دلم می خواست اگر قرار بود سرنوشتم تیر خلاص باشد، کنار دیگر دوستان و همرزمانم حين مقاومت کشته شوم. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. سالار نگرانم بود. دیگر نه گلوله‌ای باقی مانده بود و نه رمقی. سالار بهم گفت: - چه کارت کنم، عقب که نمی تونم ببرمت!؟ - میدونم کاری ازت برنمی آد، همه جا رو عراقی ها گرفتن. به همین جوری که نمی تونم بزارمت و برم. - الان عراقی ها سر میرسن، تو هم داری اسیر میشی. - تو با این وضعیت، نه گلوله داری، نه سلاحی، چه به روزت می آد؟ - گلوله ندارم، جدم رو که دارم. - وجدانم قبول نمیکنه ولت کنم. صدای عراقی ها را از پشت سنگر می‌شنیدم. آنها دسته جمعی شعری عربی در وصف صدام می خواندند: بروح، بدم، نفدیک یا صدام . نگرانی سالار را درک می کردم. حاضر بود جانش را برایم به خطر بیندازد. در آن لحظه ی بین مرگ و زندگی سرم را روی سینه اش گرفت و گریه کرد. از پایم خون زیادی رفته بود. فکر می کرد کارم تمام است. صدای هلهله و شادی عراقی ها هر لحظه بیشتر می شد. با این که بچه ها همه شهید شده بودند، عراقی ها جرأت نمی کردند جلو بیایند. شاید خیال می کردند، پشت سنگر تیربار برایشان تله گذاشته ایم. سالار چند بار بلند شد، کنار سنگر رفت، از کنار سنگر و نی‌ها سرک کشید، برگشت و بهم گفت:. - خیلی نزدیک شدن، پشت سنگر تو کانال پر از عراقيه! دلم نمی خواست سالار بیش از این خودش را معطل من کند. دوست داشتم هرچه زودتر برود. کنارم که نشست، بهش گفتم: - این جا نمون، تو را به جدم قسم زود از اینجا برو! عراقی ها سنگر را به رگبار بستند. نارنجک‌هایشان پشت سنگر منفجر می شد. ده، پانزده دقیقه اول کمتر درد داشتم. لحظه ای که تیر خوردم اصلا نفهمیدم. کم کم دردم شدیدتر شد. دقایقی بعد درد تا مغز استخوانم پیش رفت. حدود ده دقیقه ای از مجروح شدنم می گذشت که دوباره به سالار اصرار کردم از آنجا برود. سالار خودش می دانست هیچ راهی جز رفتن نداشتم. من هم راهی جز اسارت نداشتم. سالار می خواست بداند می خواهم چه کار کنم. صدای فرمانده ای که از پشت خط با بی سیم ما را صدا می زد و کسی نبود جوابش را بدهد، شنیده می شد. ربانی فرمانده گردان ویژه شهدا بود؛ همان گردانی که من بلدچی اش بودم. بی سیم گردان ویژه شهدا در فاصله پنج متری ام به زمین افتاده بود. بعضی از صحبت های ربانی توی بی سیم در ذهنم مانده: چرا جواب نمیدی. حرف بزن قاسم. تو جاده چی شده. قاسم، قاسم، قاسم، طالب! قاسم جان حرف بزن. بگو چی شده. شما الان کجای جاده اید؟ قاسم، قاسم، قاسم، طالب! قاسم صدای منو میشنوی؟ بعد با صدای بغض آلودی از پشت بی سیم می گفت: یعنی همه شهید شدن ... کسی صدای منو می‌شنوه ... خاک توی سرما که زنده ایم. برگردیم بگیم همه شهید شدند و ما زنده برگشتیم ... قاسم .. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد 🌹کانال حوزه انقلابی خوزستان @howzehenghelabi_khozestan