🍂 ( ۲۵ خاطرات اسارت سید ناصر حسینی پور 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 🔅 شنبه ۴ تير ۱۳۶۷ جزیره ی مجنون - جاده خندق اسير قومی بودم که به امام حسین (ع) و یارانش رحم نکردند؛ خانواده پیامبر را به اسارت بردند و چه ظلم‌ها که نکردند. آسمان و زمین را غم آلود می‌دیدم. جاده ای که وجب به وجبش یاد و خاطره دلاورمردان تیپ ۴۸ فتح را زنده می کرد، اینک زیر چکمه های بعثی ها قرار گرفته بود. جنازه بیش از هشتاد نفر از بچه های استان در آن گرمای سوزان، در جاده خندق به زمین افتاده بود. به جز دو ماشین تویوتا لندکروز، عراقی ها ماشین دیگری در جاده خندق نداشتند. ماشین ها متعلق به ما بود. به خاطر بریدگی جلوی پد بیت اللهی عراقی ها نمی توانستند خودروهای شان را وارد جاده کنند. دردآورترین صحنه زمانی بود که عراقی ها با ماشین های خودمان جنازه ها را زیر می گرفتند. با دیدن این صحنه، آنچه از عاشورا شنیده بودم برایم مجسم می شد. در عاشورا یزیدیان با اسب بر جنازه ها تاختند و این جا بعثی ها با ماشین بر پیکر شهدای ما. پشت سرم کنار نیزارهاسنگر کوچکی بود. اطراف سنگر چند صندوق مهمات چوبی و فلزی به زمین افتاده بود. کنار سنگر جنازه دو، سه نفر از شهدا از جمله سید محمدعلی غلامی و عبدالرضا دیرباز به زمین افتاده بود. ترکش به سر و صورت عبدالرضا اصابت کرده و صورتش بدجوری متلاشی بود. سنگر زاغه مهمات پشت سرم یک متری ارتفاع داشت. عرض آن کمی بیشتر از یک متر بود. برای رفتن به داخل سنگر باید سینه خیز می‌رفتم. دیگر تحمل آن گرمای سوزان را نداشتم. سایه ای نبود تا در بنای آن قدری آرام بگیرم. عراقیها خیالشان راحت بود. می دانستند نه اهل فرارم، نه جنگ. بدون این که از درجه داری که مراقبم بود، اجازه بگیرم پاشنه پایم را با دست راستم گرفتم، با کمک دست چپم آرام آرام خودم را کشیدم عقب تا به سنگر پشت سرم رسیدم. درد داشتم، دیگر تحملم به سر رسیده بود. با این که کمی آب خورده بودم، گلویم خشک بود. می خواستم در پناه سایه سنگر زاغه مهمات کمی آرام بگیرم. سنگرهای کوچک زاغه مهمات کنار جاده، محل نگهداری مهمات بود. توی این سنگرها نمی شد نشست. واحد تسلیحات این سنگرها را کنار جاده پیش بینی کرده بود. امروز بچه ها با مهمانی که از روزها قبل داخل این سنگرها ذخیره شده بود، ساعت ها مقاومت کردند. می خواستم از سقف سنگر برای سایه بان سر و صورتم استفاده کنم. به سنگر که رسیدم، عراقی ها نگاهم می کردند. نمی دانستند می خواهم چه کار کنم. استخوان های خرد شده که توی زخم هایم فرو می رفتند درد پایم شدید می‌شد. چشمانم سیاهی می رفت. حدود یک متری در سنگر که رسیدم، آرام پاشنه پایم را روی زمین گذاشتم و از پشت روی زمین دراز کشیدم. با دست‌هایم از پشت خودم را روی زمین کشیدم و سرم را فرو بردم داخل سنگر. از قفسه سینه تا سرم در پناه سایه سنگر بود. قدری آرام شدم و نفس راحتی کشیدم. دیگر نور مستقیم خورشید به سرو صورتم نمی تابید. دلم می خواست عراقی ها کاری به کارم نداشته باشند تا ساعاتی سر و صورتم در سایه سنگر زاغه مهمات از تابش سوزان خورشید در امان بماند. عطش گشنده ام تحمل پذیر نبود. در بدترین نقطه ممکن اسیر شده بودم. شاید بتوان گفت آنجا به تعبیری سر گردنه بود. هرکس از جاده خندق رد می شد، از کنار من می گذشت. در جاده ای به طول پنج کیلومتر، تنها من گیر عراقی ها افتاده بودم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 ✨ ادامه در قسمت بعد 🌹حوزه انقلابی خوزستان @howzehenghelabi_khozestan