طلاب انقلابی جهانگیرخان
روزنه ای در تاریکی ...چشم هایم جز برفک های در هم و بر هم چیزی نمی دید. می ترسیدم تکان بخورم و پایم ب
(..ادامه) به پدرم گفتم آخر چه لزومی دارد در این تاریکی خودمان را به آب و آتش بزنیم. صبر می کنیم تا خورشید طلوع کند و راحت کارمان را میکنیم. پدرم لبخندی زد و گفت: نگران نباش پسرم! فردا کار های زیادی برای انجام دادن هست. بیا هرچقدر که می توانیم مشکل برادرت را حل کنیم و کار فردا را آسان تر. صبح که شد دستش را به دکتر نشان می دهیم. این بار باید به گوشه هال می رفتم. اسباب بازی های خواهرم آنجا پخش و پلا بود. توکلت علی اللهی رفتم که تق! یکی شکست. چند قدم بعد پایم روی توپ رفت و... خدا را شکر توانستم بلند شوم. کشوی اولی را گشتم. کشوی دوم را که باز کردم آخ... آخر کدام آدم عاقلی چاقو را آنجا می گذارد. بالاخره پیدایش کردم. اما با فکر برگشتن دلم ریخت. دوباره توپ و خانه سازی و ... قدم هایم را شمردم اما نمی دانم چه شد! گم شدم.!! ای بابا الآن کدام طرفی بروم. خیلی ترسناک بود. هیچ جایی را نمی دیدم. بدنم سرد شده بود. با هر قدمی که بر می داشتم فکر می کردم با صورت به دیوار می خورم! همه جا رفتم به جز اتاق. اما با صدای پدرم که گفت: کجایی اینهمه وقت! مسیر را پیدا کردم. دست برادرم را بستیم. دردش خیلی آرام شد. تا صبح خوابید اما پدرم بیدار... آن شب تاریک، خیلی سخت و دیر گذشت. اما بالاخره خورشید طلوع کرد، با اینکه خواب به چشمم نیامده بود ولی با دیدن نور خورشید خستگی از تنم بیرون رفت. خوشحال بودم که توانستم در تاریکی شب کاری انجام دهم. برادرم را بردیم دکتر. و دکتر هم خوشحال از کاری که برای برادرم کرده بودیم. می گفت اگر دستش را نمی بستید؛ دستش بیشتر ورم می کرد و جا نمی خورد و معلوم نبود تا کی باید صبر می کردیم که آن را جا بی اندازیم. احساس غرور می کردم از کمکی که به برادرم ، پدرم و آقای دکتر کرده بودم. اما هنوز شرمنده ام از غر زدن هایی که منشأ آن ،نفهمیدنم بود... اللهم عجل لولیک الفرج @tollab_jahangirkhan