#پاراگراف
دو زن از کنارم گذشتند. بر خود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند. به راه افتادم. هنوز در بازار بودند؟ نه. زود آمده بودند که به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهرهام به آنچه بر من میگذشت، پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم میبافت. شاید هم داشت به زنها درس میداد. تنها امیدم آن بود که آنچه بر من میگذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشوارهای که ساخته بودم، برایش همان معنایی را داشت که سکهها برای من؟ گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خندهی کنیزک چه بود؟ این سؤالها فکرم را مشغول کرده بود. نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که میگفت: « حیف که ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش را برایت خواستگاری میکردم.»
📚
رویای نیمه شب
نویسنده: مظفر سالاری
@tollabolkarimeh 🌷