حدود بیست‌سالم بود که دعوت شدم به یک مهمانی خاص. دوستم می‌گفت یک مولودی ساده‌ست، به مناسبت آغاز امامت امام زمان عج. من هم چیز بیشتری نمیدانستم. صاف و صادقانه مساله را با مادرم درمیان گذاشتم و مثل همیشه اصرار پشت اصرار که بگذار بروم. او اصلا موافق مولودی‌های زنانه نبود. رنگ و لعاب متزورانه و بی‌هدفش را دوست نداشت. اسم عیدالزهرا را که شنید مخالفتش بیشتر هم شد. اما دست آخر گفت: "برو تا خودت بفهمی چرا مخالف بودم." روز عجیبی بود. من با ظاهر دخترانه همیشگیم، یک لباس پوشیده ساده، یک ته‌آرایش ملایم و یک لبخند معصومانه پا به خانه‌ای گذاشتم که هیچ‌وقت شبیه آدمهایش را ندیده بودم. زنانی که با آرایش‌های غلیظ و زننده چادرهایشان را عوض می‌کردند و به هیبت یک آلامد اغراق‌آمیز ترسناک درمی‌آمدند. لباس‌های مجلسی معمولا قرمز، دخترکها در برهنه‌ترین حالت ممکن، و زنها در وضعیت تمرد از شخصیت روزمره بودند. بیشترشان هرچه طلا داشتند آویخته بودند. بوی عطرهای تند با عرق‌ زنان تنومند آمیخته‌بود. مسن‌ترها روی مبل نشسته‌بودند و جوان‌ترها روی زمین پهن شده بودند. من هم جایی گوشه پذیرایی کز کردم. مولودی‌خوان، زن قرمز پوش غبغب‌داری بود با گوشواره‌های حلقه‌ای بزرگ. دو دستیار داشت که دف می‌زدند و مراسم شروع شد. اوج حیرتم همان جا بود که با شعرهایی مسما به نام ائمه و اظهار محبت به آنها مهمانی از وضعیت سکون خارج شد. دخترکان وسط بودند و هر طور که بلد بودند میرقصیدند. یکی از آنها که خبره رقص عربی بود دقایقی طولانی هنرنمایی کرد، آنقدر که اگر خواننده شور را تمام نمی‌کرد،از هوش رفته‌بود. یکی دیگر ترکی یکی دیگر کردی. مادری را دیدم که به دخترش تشر زد که برود وسط تا حرف پشتش درنیامده که بلد نیستد! فستیوال دختر شایسته‌ای بود برای خودش، جشنواره رو کردن مهارتهای مبتذل، رقابت زیبایی و کسوت، خوش‌گذرانی بی‌مایه مجلل.. هرچه بود نمیتوانم اسمش را مولودی بگذارم. جایی که احتمالا هدفش این است محبت ما را به آل‌الله زیاد کند. چیزی بیافزاید و کم نکند.. برگشتم خانه، مغموم و خسته، چشمهای مادرم منتظر چشمهایم بود.. ✍🏻derakhte_tafakor @tollabolkarimeh