#پاراگراف
کلاس تقریبا به هم ریخت:
«آقا اجازه! چرا چهارتا؟»
«آقا اجازه ! چرا پرنده؟ چرا مثلا موش نه ؟ »
«آقا اجازه ! این چهار پرنده چه پرندگانی بودند؟ »
«آقا اجازه! پس شکار پرنده ها و کشتن آنها گناه ندارد؟ »
«آقا اجازه! چه طور دلش آمد چهار پرنده بیچاره را ریزریز کند؟ »
«آقا اجازه! یعنی مجبور شد چهار بار از چهار تا کوه برود بالا و برگردد پایین ؟!»
«آقا اجازه! مثل بازیافت کاغذ؟! آقا ما این آزمایش را در آزمایشگاه علوم انجام دادیم.»
«آقا اجازه! پس چرا ما مردههایمان را بالای کوه نمیگذاریم؟ توی خاک دفن میکنیم !»
این سوال کلاس را برد روی هوا! همه مشغول تصویرسازی دفن مردهها بر سر کوهها شدند. به نظر من که خیلی باشکوه بود. اینکه آدم را برای آخرین خداحافظی روی قلهی کوه بگذارند، هرچند که به قول بچه ها مراسم تشييع خیلی طولانی میشد و البته بهتر بود همه از تله کابین استفاده کنند!
آقای قربانی تقریبا داد زد: «ساکت! چه فرقی میکند پرندهها چند تا و چه نوعی باشند! بعد هم وقتی دستور خدا باشد، ابراهیم پسر خودش را هم قربانی میکند، چه برسد به چهار تا پرنده! تازه مطمئن بوده که اینها دوباره زنده میشوند! و خودش هم باید چیز مهمی را یاد میگرفته است .»
📚
گوشهایت را تیز کن
نویسنده: فاطمه شیخالاسلامی
گروه سنی: ه، د ( نوجوان)
@tollabolkarimeh🌷