خط ۸۳۰ واحد اتوبوسرانی (اتوبوس صلواتی زائر) توقف میکند. به همراه دخترم سوار بر اتوبوس جایی را برا نشستن پیدا میکنیم. قسمت مردانه اما شلوغ است و جا برای نشستن نیست.
در میان این شلوغی، نگاهم به دخترکی ۵، ۶ ساله خیره میماند. دخترک تپلی با موهایی آبشاری! قد راست کرده و در کنار پدرش جای گرفته. چند ثانیهای میگذرد پدرش را در آغوش میگیرد. گاهی سر بلند میکند و نازی میکند و مجدد آغوش گرم پدرش را پذیرا میشود.
صحنهی عجیبی است! واقعیتی که به خیال شباهت بسیاری دارد.
صحنه برایم آشنا است! از این شلوغی فاصله میگیرم. نگاهم در دور دستها خیره میماند به واقعیتی تلخ!
در ذهنم تصاویری از هر روز فلسطین تداعی میگردد. پدری که دخترکش را روی دستانش میگیرد. سر او را به لبانش نزدیک میکند و در گوشش چیزی را زمزمه میکند. به گمانم تلقین باشد. دخترک به خواب ابدی فرو میرود. واقعیتی تلخ از ماجرای تکراری هر روز غزه!
اشک در چشمانم سنگینی میکند؛ که با صدای دخترم به خود میآیم. بار دیگر نگاهم به دخترک خیره میماند. به همراه پدرش در صندلیها جایی برای نشستن مییابد. سرش را روی شانه پدرش میگذارد و آرام میگیرد. چند ثانیهای بعد سرش را برمیدارد و دومرتبه همین کار را تکرار میکند؛ گویا دلتنگ آرامشی گمشده است.
پدر ناز دخترکش را خریدار میشود. سرش را به سر دخترک میچسباند و لحظهای بعد سر به شانه او میگذارد. آرامش گمشده پدر دختری!
آرامش.....آرامش....
آرامش، واژه بیگانهای است برا دخترکی که در میان ویرانههای غزه با ظاهری آشفته و موهای بهم ریخته قد علم میکند و فریاد یا اللهاش خرابهها را به لرزه وامیدارد.
در میان چشمانی خیس خیالم در خیال مسافران و زائران گم میگردد. با خود میگویم ای کاش دغدغه همه آنها مسئله اول دنیا بود. فلسطین....غزه...
✍بابامیر
@tollabolkarimeh