شاید لازم باشه، یک بازنگری در مورد باورهایم داشته باشم، چون: 🔹روز اربعین داشتم می رفتم سخنرانی. راننده ی تاکسی، نوار موسیقی گذاشته بود. یادم نیست چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد، ولی وقتی پیاده شدم در را کوبیدم! بعد که پا توی پیاده رو گذاشتم، انگار کسی من را بلند کرد و به زمین کوبید. مثل اینکه قرار بود بجای راننده تاکسی، من ضایع بشوم! « سبحان الله » من که علم ندارم و از باطن و غیب بی خبر، حتماً حکمتی داشته. خدا مثل ما بنده ها نیست که آدم را ضایع کند. 🔹می دانم که این مقاله رتبه اول میاورد. خیلی روی آن وقت گذاشته بودم. حتماً یک سابقه علمی خوب برایم می شود و شاید هم یک جایزه تپل! لیست برگزیدگان را با حرص و ولع میخوانم. اسم من نیست، حتی در آخر لیست! هراسان به دفتر می روم. آقا پس چرا مقاله من امتیازی نیاورده؟ کدوم مقاله؟ نقش اعتقاد به توحید در تربیت و تکامل معنوی انسان! اصلاً همچین مقاله ای بدستمون نیومده! مگه میشه؟ حالا که شده !! « لااله الا الله » از شرک خفی که در زوایای وجودم نفس می کشد! 🔹پدرم می گوید حاج فتاح، خانه اش را بفروش گذاشته، کلنگی است ولی نقلی و جمع و جور! آقاجون! ما پولمون کجا بود که بخریمش؟ حالا بیایید بریم خونه رو ببینیم. خونه را که دیدیم، غش و ضعف کردیم. _حاج آقا فتاح خونه چند؟ حاج فتاح تا ما را شناخت، گفت:" من از خُدام هستش که خونه رو آدم مؤمن بخره و دو رکعت نماز بخونه که امواتم بهره ببرند. باهاتون راه میام!" و ما با اقساط چند ساله بدون بهره، خونه را خریدیم! «الله اکبر» که ما بنده ها چقدر از قدرت خدا غافلیم! 🔹دارم دانه های تسبیح را یکی یکی رد می کنم، « سبحان الله و الحمدالله و لااله الا الله و الله اکبر ». کاش اینها را هر روز با باور قلبی بگویم! ✍️به قلم: طرید @tollabolkarimeh🌷