#متن |
#داستان
#نو_قلمان
✍️مریم بابایی
خورشید عادت داشت که از طاقچه آسمان سرک بکشد و آشپزخانه ''جینگ'' را بیدار کند.
جینگ میدانست سفره کوچکش قرار نیست زیاد پهن بماند اما با این حال همان چند لحظه را کنار همسرش غنیمت میدانست؛
روزها برایش تکراری میگذشتند.در و دیوار خانه رنگ به رو نداشتند.
مگر او از زندگی چه میخواست جز آشیانه ای پر از مهر؟
اصلا مهر زندگیش کجا بود؟کجا غیبش زده بود؟
چرا چند وقتی بود آسمان دل جینگ را روشن نکرده بود؟
ابر خیال جای خالی خورشید را پر میکرد.هر روز بیشتر از روز قبل سایه می انداخت
مترسکی قالب کرده بود بجای خورشید و زن را دست می انداخت.ولی جینگ راضی بود؛نبود؟!
او پسرش را داشت
با او زندگی میکرد
برایش ''بائو''میپخت!او عاشق این خوراکی بود
روز ها و شبهای بهاریشان کنار هم میگذشت
در و دیوار خانه رنگ گرفته بود.
زن دیگر در خیال زندگی نمیکرد!در آن غوطه ور بود؛هر لحظه ممکن بود غرق شود.
او میترسید.ترس از تکرار روزهای سیاهی وادارش میکرد به خیالش دامن بزند.
او پسرش را زندگی میکرد!از بدو تولد تا تکرار روزهای نبودنش؛
شب های بارانی پاییز رفتنش؛
حساب اینجای کار را نکرده بود.حساب نکرده بود که خاطراتی که ورقشان میزند عینا تکرار میشوند و حقیقت را به او نشان میدهند.
این بار او بود که پرده را کشید.این بار با پای خودش به سمت تاریکی قدم برداشت.
قهر کرده بود.
اما شاید وقتش رسیده بود باور کند که او دیگر نیست.
از تصمیم خودش در بهت بود.
جای دستان پسرش را دانه های غلتان اشک گرفته بودند.
طوفانی که بر خانه اش سایه انداخته بود رنگ های دروغین در ودیوار را شست و برد.
زمان را گم کرده بود.
فقط میدانست خواب بائو کوچولویش را میبیند.
کاش خواب نبود!
دستی به چشمانش کشید.
نه،انگار واقعا خواب نبود؛
او برگشته بود.
مهر دلش برگشته و اکنون در کنارش بود!
گرمی دستانش خانه دلش را گرم کرده بود.
این بار بیمینگ دستان جینگ را گرفت و با هم پرده را کنار زدند.
آتشی که خانه را گرم کرده بود دیگر خاموش نخواهد شد.این را چشمان بیمینگ به مادرش قول داده بود.
👇به [مدرسه تولید محتوا] وارد شوید👇
@toolid_mohtava