درشهر خوی یکی از اولیاالله به نام «ابراهیم خلیل حقیری خویی» بود که در سال ۵۳ از دنیا رفت. اهالی محل او را میشناختند و بر کرامات او ایمان و اذعان دارند.
در سال ۴۷ مردم محل برای شب قدر در مسجد جمع شده، و بعد مجلس، من و چند نفر، مرحوم ابراهیم خلیل را تا دم در منزلش بدرقه میکردیم.
آن شب پس از آنکه ابراهیم خلیل به خانه خود رفت بعد از دقایقی بیرون آمد و بعد دوباره به خانه برگشت و این حرکت او رازی برای ما ماند.
بعد از فوت ایشان، مردی راز آن شب را فاش کرد، گفت: آن شب من برای دزدی برنج ازمغازه او وارد خانه او شدم. (مغازههای قدیمی به خانه راه داشت) گاری کوچکی در انتهای کوچه گذاشته بودم و وقتی آن شب واردخانه شد و مرادید
گفت: پسرم صحبت نکن تااز صدایت نشناسمت، بیرون نرو (تا لو نروی ) تا داخل کوچه را ببینم. و آن شب او بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود رفتهاید.
گفت: پسرم گاری را بردار من هم از پشت گاری هل میدهم. فقط تا جلوی درب خانهتان نروی، سر کوچهتان نگهدار تا من خانه شما را نشناسم و با تو میآیم تا کسی نگوید دزدی کردهای.
وقتی سرکوچه رسیدیم ابراهیم
گریه میکرد و میگفت: مرا حلال کن پسرم مقصر منم که باید میدانستم شما در همسایگی من برنج ندارید و خودم میدادم تا دست به دزدی نزنی.
آن روز آن دزد خودش گفت: من آبروی خود را میبرم و دزدی خود را میگویم ولی میخواهم همه بدانند که حاج ابراهیم خلیل نور خدا بود.
م*ر*یوسفی
@twiita