📝خاطره
تعریف میکرد توی ایام جنگ در سنگر اسکان داشتن،
نصف شب بلند شد وضو بگیره ، حین وضو گرفتن احساس کرد صدای پا و صحبت کردن میاد ، فهمید که نیروهای عراقی برای جاسوسی اومدن!
فرصت نداشت بره تا سنگر اسلحه برداره ، توی تاریکی آفتابه رو برداشت گذاشت پشت کمر یکی از بعثیهابهشون دستور ایست داد ، اسلحه هاشون رو گرفت و با آفتابه بردشون تا سنگر!
راوی داستان میگه: دیدیم یک نفر از دور با چند اسیر عراقی به طرفمان میآید و میخندد. رفتیم جلو و از نزدیک دیدیم همرزم خودمان است، فهمیدیم که چه اتفاقی افتاده و ماجرا از چه قرار است.
-خاطرات حسین حیدری دستجردی
"آقای چایی"
@twiita