🔶شوهر خواهر شهید بابایی می‌گفت: "عباس تازه وارد دانشکده خلبانی تهران شده بود که یک روز به من که در پایگاه دزفول خدمت می‎کردم زنگ زد و گفت: "اگر امکان داره به تهران بیا. با شما کار واجبی دارم". 🔶گفتم: "خیره ان شاءالله. آیا مشکل خاصی پیش آمده که نمی تونی از طریق تلفن بگی؟" 🔶گفت: "مشکل خاصی نیست، ولی حتماً بیا". 🔶من هم دو سه روزی مرخصی گرفتم و به تهران رفتم. وقتی نزد او رفتم، گفت: "آسایشگاهی که من در آن هستم در طبقه دوم ساختمان است؛ ولی من میخوام به طبقه اول منتقل بشم". 🔶تعجب کردم و گفتم: "شما که یک سال در این آسایشگاه بیشتر نیستی، پس چه دلیلی داره که می خوایی به آسایشگاه طبقه اول بری؟" 🔶عباس گفت: "این آسایشگاه مشرف به آسایشگاه دختران است و من می خوام نماز بخوانم. خوب نیست که نمازم باطل شود و مرتکب گناهی شده باشم. شما که مسئول خوابگاه را می‎شناسی، از او بخواه تا مرا به طبقه اول منتقل کند". 🔶به شوخی گفتم: "برای همین موضوع مرا از دزفول به اینجا کشوندی؟" 🔶سپس رفتم و از مسئول آسایشگاه خواستم تا در صورت امکان اتاق او را تغییر دهد. مسئول آسایشگاه در حالی که می‌خندید با لحن خاصی گفت: "آسایشگاه بالا کلی طرفدار دارد؛ ولی به روی چشم. او را به طبقه اول منتقل میکنم". https://eitaa.com/umefafgaraei