شورای نگهبان کمک کنند، صحبت می‌کنم. نهایتاً گفتم "من عضو مجمع تشخیص مصلحت نظامم؛ از شما خواهش می‌کنم از طرف من خدمت آقا گزارش بدهید که تشخیصم این است که مصلحت نظام در این است؛ دیگر هرچه ایشان صلاح دیدند. من هم الان معطّل نمی‌شوم؛ می‌‌روم با آقای ولایتی و آقای حدّاد و آقای ابوترابی که می‌خواهند به شورای نگهبان کمک کنند، صحبت می‌کنم. اگر یک موقع این طرح تأیید شد دیگر وقت از دست نرفته، اگر هم نشد که ما یک مشت حرف زدیم و اتّفاقی نمی‌افتد. من با این مبنا حرکت می‌کنم. فقط شما به ما بفرمایید که جواب آقا چیست. هرجا توقّف لازم بود، به ما بگویید، می‌ایستیم. الان هم کسی خبر ندارد، فوقش ما به آن طرف می‌گوییم که موفّق نشدیم. چیز اضافه‌ای نمی‌خواهم." خداحافظی کردم و همان‌جا زنگ زدم به آقای ولایتی و آقای ابوترابی. آقای ولایتی گفتند من بیمارستان مسیح دانشوری‌ام. من خودم راه افتادم رفتم بیمارستان و ماجرا را با ایشان مطرح کردم. این شد نفر سوّم که در جریان موضوع قرار می‌گرفت. ایشان هم خیلی استقبال کرد. گفت طرح خوبی است، مسئله‌ی بزرگی را از سر راه ما برمی‌دارد. گفتم ولی زمان می‌برد، گفت خب ببرد. گفتم غیر از این، حالا فرض کنید نتایج عوض شد و نام آقای موسوی از بازشماری درآمد، شما قبول می‌کنید؟ گفت حتماً قبول می‌کنم؛ چرا قبول نکنم؟ گفتم آقای ولایتی! داریم واضح صحبت می‌کنیم. مهندس موسوی یک ادّعایی دارد؛ اگر ادّعا درست درآمد، شما قبول می‌کنید؟ گفت بله، قبول می‌کنم. گفتم خیلی خب، من پیگیری می‌کنم. ایشان گفت من هم حمایت کامل می‌کنم.  "گفتم حالا فرض کنید نتایج عوض شد و نام آقای موسوی از بازشماری درآمد، شما قبول می‌کنید؟ گفت حتماً قبول می‌کنم؛ چرا قبول نکنم؟ گفتم آقای ولایتی! داریم واضح صحبت می‌کنیم. مهندس موسوی یک ادّعایی دارد؛ اگر ادّعا درست درآمد، شما قبول می‌کنید؟" بعد از ایشان با آقای ابوترابی قرار گذاشتیم جلوی شورای نگهبان. آنجا با هم نشستیم در ماشین. مفصّل برای ایشان توضیح دادم که این است، آن است و... ایشان گفت اصلاً بهتر از این کاری نمی‌شود کرد؛ این بهترین طرح است؛ خیلی عالی است. بازهم گفتم: ببینید اگر نتایج برگردد چه کار می‌کنید؟ ایشان گفت خب برگردد یا برنگردد، مگر ما می‌خواهیم مسئولیّت کسی را به عهده بگیریم؟ مردم رأی دادند، هرچه باشد، همان را اعلام می‌کنیم. دیگر دلمان خیلی قرص شد. ولی ماندیم که این طرح تأیید می‌شود، نمی‌شود؟ هنوز هم خبر نداریم که در دفتر آقا چه اتّفاق افتاده و چه شده است. آقای حجازی از دفتر رهبری زنگ زد و گفت که آقا خیلی به من تأکید کردند که این کار با همه‌ی توان جلو برود و هر کمکی لازم است، به این کار بشود. بالاخره دیدیم واجب است که سریع خودمان را برسانیم. من به ذهنم آمد بروم آقای ابوالفضل فاتح را که به مهندس موسوی خیلی نزدیک بود و ما هم می‌شناختیمش ببینم؛ برای اینکه اطمینان داشته باشم یک کانال ارتباطی با مهندس دارم، او را واسطه کنم چون می‌دانستم آدمی است که حدّاقل حرف را جابه‌جا و عوضی منتقل نمی‌کند. رفتم خیابان کارگر برای دیدن او که در خانه‌ی یکی از بستگانش بود. آن خانه را پیدا کردم ولی تا آمدیم با هم صحبت کنیم، از شورای نگهبان زنگ زدند که فوری بیا اینجا. فهمیدیم که نظر موافق آقا به شورای نگهبان اعلام شده است. بعدها یکی از دوستان تعریف کرد همان شب که این بحث‌ها مطرح شد، من دیگر از آقایان جدا شده بودم که آقای حجازی از دفتر رهبری زنگ زد و گفت که آقا خیلی به من تأکید کردند که این کار با همه‌ی توان جلو برود و هر کمکی لازم است، به این کار بشود. بالاخره دیدیم واجب است که سریع خودمان را برسانیم. به آقای فاتح گفتم این قضیّه بماند تا دوباره بیاییم سراغ شما؛ قرارمان را تجدید می‌کنیم. او هم گفت بله، من هستم. همان شبهایی هم بود که سر پشت بام‌ها[شعار] اللّه ابر می‌دادند و همه‌ی آن کوچه پر بود از شعار. رفتیم شورا. دیدیم همه نشسته‌اند. آیت‌اللّه جنّتی هستند، آقای دکتر کدخدایی، آقای حدّاد عادل، آقای ابوترابی و بعضی‌های دیگر که الان یادم نیست. گفتند طرحت را مطرح کن. گفتیم مسئله این است. طرح این طوری است؛ ما می‌گوییم این انطباق را انجام می‌‌دهیم، امّا هنوز درصد بازشماری را نگفتیم تا با آن طرح توافق کنیم. باید چنین انطباقی صورت بگیرد و اگر صندوق‌های هم خط زیاد باشد، معلوم است کسی نشسته و همه را نوشته؛ پس باید آنها را بگذاریم کنار. آرائی هم که ته‌برگ‌ آنها با شناسنامه‌ها نمی‌خواند، می‌رود کنار. در حقیقت ما این موارد را به فرض وجود، بررسی می‌کنیم. گفتند موافقت می‌شود و شما برو نامه‌ی آنها را بیاور، گفتم قرار است امشب نامه‌ای از آقایان بگیریم؛ امّا یک شرط دارد؛ تبلیغات از اینجا به بعد دست ما باشد. گفتند یعنی چه؟ گفتم اگر شما بروید حرف بزنید که کار ما خراب می‌شود. الان این کار دست ما است تا آنها را پای کار بیاوریم و به شما وصل کنیم