برشی از کتاب 🔰از بزرگان محل و مسجد ماست. کنارش نشستم و گفتم از برایم بگو. سکوت کرد. چشمانش خیس شد و گفت: جوان بودم. محیط فاسد قبل ازانقلاب. می‌خواستم کار را رها کنم. می‌خواستم به دنبال هرزگی بروم و... 🔰آن روز سرکار نرفتم. ابراهیم هم سر کار نرفت. چون تا ظهر با من در خیابان راه رفت و حرف زد تا مرا هدایت کند. صاحب کار من که از بستگانم بود، دنبالم آمده بود. یکباره مرا دید. جلو آمد و یک کشیده محکم در صورت ابراهیم زد! 🔰فکر کرده بود او باعث گمراهی من است! اما ابراهیم برای خدا کرد. صبر کرد تا توانست مرا آدم کند. مرد صورتش خیس خیس شده بود و با سکوتش این آیه را فریاد می زد: وَلِرَبِّکَ فَاصْبِرْ و بخاطر پروردگارت صبر کن (مدثر/7) 📚 خدای خوب ابراهیم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @vaezin_313