امروز یکی از دوستان می گفت: طلبه ای بود که منزلشون همسایه خاله ام تهِ نیروگاه بود پدرش معتاد و مادرش بی سواد خودش هم یک طلبه آس و پاس هر جا می رفتند خواستگاری بهش زن نمی دادند تا این که در یک مهمانی خانوادگی یکی از زنان فامیل به مادره می گه چرا خواستگاری دختر فلانی نمی رید فلانی از اقوام دورِ این خانواده بوده مادره می گه اونا کِی به ما دختر می دن؟ باباش سه تا مبل فروشی توی سالاریه داره زنه می گه حالا برید خواستگاری ببینید چی میشه خلاصه می رن خواستگاری و پدر دختره و خود دختره قبول می کنند و ازدواج سر می گیره پدر دختر تمام جهیزیه و خرج عقد و عروسی را می ده و یکی از مبل فروشی را می بخشه به پسره و می گه درآمدش مال تو یک منزل هم در زنبیل آباد براش می خره دوستم می گفت پدرِ معتادِ اون طلبه را دیدم که اشک شوق می ریخت و می گفت: به خواب نمی دیدم که پسرم اینجور آبرومندانه ازدواج کنه و سر و سامون بگیره