#هر_شب_یک_داستان_آموزنده
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری
قسمت
#شصت_و_یکم ( ادامه قسمت قبل )
موتور احمد آقا کاملا در اختیار کارهای مسجد بود.از عدسی گرفتن برای دعای ندبه مسجد تا...
یک روز به همراه احمدآقا به دنبال یکی از کارهای مسجد رفتیم.باید سریع بر می گشتیم.برای همین سرعت موتور را کمی زیاد کرد.
خب خیابان هم خلوت بود.موتور تریل ۲۵۰هم کمی شتاب بگیرد دیگر کنترلش سخت است
با سرعت از خیابان در حال عبور بودیم.یک دفعه خودرویی که در سمت چپ ما قرار داشت بدون توجه به ما به سمت راست چرخید!
درسمت راست ما هم یک خودروی دیگر در حال حرکت بود .زاویه ی عبور ما کاملا بسته شد
من یک لحظه گفتم تمام شد .الان تصادف می کنیم.از ترس چشمم را بستم و منتظر حادثه بودم !
لحظاتی بعد چشمم را باز کردم دیدم احمد آقا به حرکت خود ادامه می دهد!!!
من حتی یک درصد هم احتمال نمی دادم که سالم از صحنه عبور کرده باشیم.
با رنگ پریده و بدن لرزان گفتم چی شد ما زنده ایم!!؟؟
احمدآقا گفت :خدا را شکر
بعد ها وقتی درباره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت :
خدا ما را عبور داد. ما باید آنجا تصادف می کردیم اما فقط خدا بود که ما را نجات داد.من در آخرین لحظه کنترل موتور را از دست دادم و فقط گفتم :«خدا»
بعد دیدم که از میان دو خودرو به راحتی عبور کردیم!
ادامه دارد ...
با کسب اجازه از ناشر کتاب
#عارفانه( انتشارات شهید هادی )
امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
@valiyeasreejvarkola