زنگ خبر وردنجان: استاد با شاگردش از باغى ميگذشت ، چشمشان به يــک افتـاد . شاگـرد گفـت گمان ميکنم اين کفشهای کارگرى اسـت که در اين باغ کار ميکند بيا با پنهان کردن کفش ها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفش ها را پـس بدهيم و کمى شاد شويم . استاد گفت چرا براى خـود او را ناراحت کنيم ، بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! بیا و مقدارى پول درون آن قرار بده . شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند . کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کــرد و همينکه پا درون گذاشت متوجـه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد با گريه فرياد زد خدايا شکرت . خدايی که هيچ وقت بندگانت را فرامـوش نميکنى . ميدانى که مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گـردم و همينطور اشـک ميريخـت استاد به شاگردش گفـت هميشه سعى کن بـراى خوشحالی خودت ببخشى نه بستانی ..