#روایت_خادم_الشهدا
💚حرم لازمم...
💠بعد از زیارت حاج قاسم یه راست اومد کنار میز دل نوشته زائر و گفت:
خانم هرچی دلمون خواست میشه اینجا بنویسیم؟
گفتم: آره دخترم،هر چی میخوای بنویس..
خودکارُ برداشت تا درددلشُ بنویسه ... نگاهی به من انداحت،حس کردم شاید نخواد اون لحظه من حضور داشته باشم، بلند شدم وچند قدم عقب تر رفتم... سرش رو پایین آورد دقیقا بالای دفتر دلنوشته،یه دستش رو هم حائل قرار داد وشروع کرد به نوشتن...گاه گاهی اطراف رو می پایید. نوشتنش که تموم شد یک امضا هم پایینش به یادگار گذاشت و خودکار رو روی صفحه قرار داد وسریع، دوباره به کنار مزار سردار رفت...
💠پشت میز که نشستم،ناخودآگاه چشمم به دستخط ناب دختر افتاد، قطره اشکی از لابه لای مژه هایم بر روی گونه ام غلتید....نوشته بود:
"من بابام هنوز مشهد نرفته اگه میشه یک کمکی کنید به زیارت بره."
💠نزدیکی های نماز شده بود، کنار مزار حاج قاسم شلوغ شده بود، از گوشه و کنار ایران اسلامی برای زیارت آمده بودند. از لابه لای اون همه زائر،خانواده ای مشهدی به طرف میز دلنوشته آمدند و ابتدا بوسه ای بر پرچم امام حسین(ع) زدند...و بعد مادر خانواده نگاهش گره خورد به خطوط دفتر دلنوشته، به ناگاه رو به من کرد وگفت:خانم میشه این شماره موبایل رو بگیرید؟
نگاه کردم دیدم، شماره ای ست که پایین نوشته دختر نقش بسته...
شماره رو گرفتم و گوشی رو دادم دست خانم...
:سلام،این نوشته شماست که نوشتید باباتون تا به امروز مشهد نرفته؟...من مشهدی ام، هر وقت خواستید بیایید مشهد خونه ما دربست در اختیار شماست.ما میشیم میزبانتون...
همه چیز پای ما...
✅
@vaslekhooban