۳۵سال سنم بود و دریغ از یک خواستگار که برام بیاد،سه تا خواهر کوچیکتر از خودم عروس شده بودن و دیگه تحمل نگاه های سنگین و دلسوزی دوروبری هارو نداشتم.تا اینکه یه روز دختر داییم گفت:صدف،یه رمال میشناسم که کارش خیلی درسته برو پیشش تا بختتو باز کنه.روز بعد سریع یه اسنپ گرفتم رفتم خونه رماله،یه پیرمرد شصت هفتاد ساله بود،پشت یه میز چوبی کهنه نشسته بود،تا مشکلمو بهش گفتم وفورا گفت باید دو روز صیغه خودم بشی تا بختت باز بشه،تا این حرفو زد سریع کیفمو برداشتم اومدم از خونش بیرون،اما نمیدونم چیشد بعد یک هفته دوباره رفتم خونه رماله،گفتم:باشه قبول کردم صیغه تون بشم.تا این حرفو زدم یه مرتبه از پشت پرده سه تا...😱🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6سرگذشت زندگی سیاه و تار من😔💔👆