بعد یتیم شدنم دور از چشم برادرم لباس پسرونه میپوشیدم و با وانت خدابیامرز پدرم یه فلافلی سیار زده بودم و شبا کاسبی میکردم.
چند ماهی کارم خیلی خوب پیش رفت تا اینکه یه شب داشتم بساطمو جمع میکردم که یه ماشین خارجی که حتی اسمشم بلد نبودم جلوی پام ترمز زد...
ترسیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم دستمال سرو بیشتر دور صورتم پیچوندم و فقط چشمام معلوم بود...
مردی کت شلواری از ماشین پیاده شد و با غضب به سمتم اومد و با حرفی که زد خون تو رگام منجمد شد...🔥😱👇
https://eitaa.com/joinchat/3434545184Cd37640be33سرگذشت زندگی منِ بیچاره😔👆💔