بخون عبرت میشه❌ مادرشوهرم دیگه روزای آخرش بود .. یه ماه بود از بیمارستان با رضایتِ خودمون فرستاده بودنش خونه ، رو به احتضار بود و هفته ها بود بالاسرش قرآن میخوندیم ...اما اصلا آرامش نداشت ،،، هرزگاهی با دست بزور بیرونو نشون میداد که دوست داره دیگه بره 💔 کل فامیل بهمون سر میزدن تا اینکه یه سیدی اومد بالا سرش گفت سعی کنید هربار یکیتون قران بخونید شاید با نفسِ یکیتون زودتر به آرامش رسید ...😔خیلی داشت عذاب میکشید تو اون حال ، تااینکه یروز یه زن با چادرِ مشکی بچه بغل وارد شد و کنارِ مادرشوهرم نشست... یهو مادرشوهرم چشماشو تا ته باز کرد و سرشو به طرفِ زن چرخوند ...😳😔💔🔥 ادامه ی داستان ترسناک اما حقیقی👇 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 .