سلام. اسم من سوگنده. میخوام داستان زندگیمو برای همه تعریف کنم که درس عبرت بشه و دیگه کسی این اشتباه ها رو نکنه. از وقتی که یادمه مادرم عاشق بابام بود و همه جوره اون رو می پرستید اما بابام معتاد بود و اصلا حس یا علاقه‌ی خاصی به مادرم نشون نمیداد. بابام همیشه عصبی بود و از من و خواهر و برادرم و مادرم متنفر بود و گاهی این تنفر اونقدر زیاد می شد که رومون دست بلند می کرد و حد مرگ ما رو میزد. یه بار با خواهرم با عروسک پارچه ای که مامان برامون درست کرده بود گوشه خونه ۲۰ متری‌مون بازی می کردیم.بابام دوبار مامانمو صدا زد و مامانم چون تو آشپزخونه داشت غذا درست می کرد دیر اومد. همین که اومد بیرون و به بابام گفت جانم بابام استکان شیشه ای رو برداشت تو سر مامانم زد و از سرش خون چکه کرد.. https://eitaa.com/joinchat/3108700326Cbd5fdb0ad0