ده سالی بود بچه دار نمیشدیم و با اسرار من،شوهرم قبول کرد ivf انجام بدیم.
بعد اینکه نوبت گرفتیم اومدیم تهران اتاق گرفتیم
.
کاشکی نمیومدیم😔💔
توو مرکز ناباروری یه پرستاری بود که خیلی با شوهرم گرم گرفته بود،
چندباری به شوهرم گفتم دوست ندارم با این پرستاره انقدر بگو بخند داری،گفت بنده خدا داره مراحل کاشت جنین رو توضیح میده.
تا اینکه ساعت کاشت جنین من دکتر یه کار فوری براش پیش اومد،گفتن خانوم نوبت شما فردا شد.منم یه اسنپ گرفتم اومدم سمت خونه همینکه نزدیک اتاق شدم کفش پاشنه بلندی جلوی در دیدم، با ترس دستگیره در و فشار دادم،که دنیا روی سرم خراب شد...💔👇♨️
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
#تحربهای_دردناک_اما_واقعی👆🔥