یه روز عادی با رفقا رفتیم گلزار شهدا اون روز توی یک گروه واتساپی خونده بودم که نیاز نیست واسه دوست شهید داشتن حتما شهیدی انتخاب کنید که معروف باشه از شهدای شهر خودتون انتخاب کنید اونجا ۳ تا شهید گمنام بودن من کوچک ترینشون رو به عنوان دوست شهیدم انتخاب کردم ۱۷ ساله بود میخواستم اسمی واسش بزارم هرچی فکر کردم اسم علی همش تو ذهنم بود.... دلم نمیخواست علی باشه اخه چون علی اسمی تکراری بود ولی هرچی فکر کردم بیشتر اسم علی تو ذهنم تکرارمیشد بالاخره دلم رضایت داد و اسمش رو گذاشتم علی آقا چند هفته بعد حالم بد بود چون عاشق کربلا بودم و دلم میخواست حتما کربلا مشهد یا شلمچه میرفتم دلم حسابی گرفته بود اون شب کلی پیش امام حسین از شهدا گله کردم قبل از خواب روضه گذاشتم و باهاش اروم اروم اشک ریختم، خوابم برد ......... جلوی اینه ایستادم یه لباس بلند سفید نورانی تنمه روسری سفید زیبایی که صورتم رو پر نور کرده بود داشتم روی سرم مرتب میکردم یکی در زد..... چادرم حسابی نورانی شده بود اونو روی سرم گذاشتم رفتم درو باز کردم یه پسر حدودا هفده هجده ساله بود پیراهن سفیدی تنش بود با یه شلوار پارچه ای خاکستری اولش چهرش خیلی خیلی نورانی بود فکر کردم با برادرم کار داره سریع گفتم (حرف میزدیم ولی صدا نبود انگار از طریق ذهن باهم حرف میزنیم) _: سید الان خونه نیستن +: من که با سید کاری ندارم من با شما کار داشتم سرش رو انداخته بود پایین و لبخند زده بود با تعجب که تو صدام موج میزد _: شما کی هستید؟ +یعنی هنوز من رو نشناختید؟ من علی ام گلزار شهدا اولی از چپ☺️ کمی فکر کردم یهو متوجه شدم شک بزرگی بهم وارد شد اشک تو چشام جمع شد سریع سرم بلند کردم دیدم داره سر کوچه میره سریع دویدم دنبالش همش صداش میکردم ولی اون فقط میخندید و دستش رو تکون میداد و میگفت خداحافظ ............... از خواب بلند شدم داره اذان میگه و حالا مطمئن شدم که واقعا اسم علی برازنده برادر شهیدمه🙂☘