بدو پسر بدو نمیخوای که این دفعه هم گیر بیوفتی که ؟ یادت رفته آپولو رو ! فکر میکنی تحملش و داری دوباره !
فلش بک ، زندان ساواک
کلاه آهنی و به سرش گذاشتن و شروع کردن به زدن شلاق کفِ پاهاش ، این یکی از بدترین شیوه های زجر دادن ساواکی ها بود ، از اونجا که کفِ پا رابطهی مستقیمی داره با مغز بعد از چند بار ضربه زدن فرد فکر میکرد شلاق به فرق سرش میخوره ، کلاه آهنیهم بخاطر این بود که صدای داد و فریاد به گوشش برگرده . یاد اون روز ها افتاد پایِ چپش به سنگِ کفِ خیابان انقلاب گیر کرد و افتاد .
فلش بک حال ، حسین حسین پاشو زود باش پسر ، اه د تند باش حداقال اون اعلامیه هارو بده بهم ، - تَخ -
گلولهای آزاد شد از فشنگ و جا خشک کرد قشنگ وسطِ قلبِ حسین ، دست محمد که به طرفش دراز شده بود پر شد از ردِ خونِ حسین .
محمد باید بریم دیگه دیره . .
اگه بمونیم چندین نفرمون میوفتیم دستشون ، نبضش نمیزنه بریم بریم .
دستِ محمد نقاشیِ زیبایی شده بود ، نقاشی از آرزو هایِ حسین ، دنیایِ حسین ، دستش شده بود همهی آنچه خاطراتِ حسین .
زینپس برای دیدن حسین باید دستش را بو میکشید ، مردانگی و معرفتِ حسین .
رسیدیم ، حواست کجاس پسر بدو اعلامیه هارو خونه جا ساز کن ، غروب میبینمت مسجد .
علی هم به طرف خونه رفت ، خاکهای لباسش و تکوند تا عادی تر بشه ، نفس عمیقی کشید تا مثل همیشه عالی به نظر بیاد ، تَق تَق ، مامان ببین شازده پسرت اومده ، ای بابا مامان منم وا کن دیگه ، تَق تَق تَق ، آبجی گلم فاطمه خانم درو وا کن میخام حال فسقلی تو شکمتو بپرسم ، اَی بابا میبینی دایی
هیچکی ادم حساب نمیکنه داییتو ، از در میره بالا و میپره تو حیاط ، جالبه که حیاط اینقدر بهم ریختست ، گلدون ها شکسته شدن ، ترس تو وجودش رخنه میکنه ، نه پسر نه امکان نداره !
اصلا امکان نداره خونمو پیدا کرده باشن من حواسم جمعِ جمعِ !
اروم اروم قدم میزاره تا برسه به خونه ، در نیملا بود با پاهاش کامل بازش میکنه ، چشماش شدن قدِ یه گردو .
مغزش تحمل این همه درد و نداشت !
جلو تر میره ، مادر و خواهر و خواهرزادهی تو راهش ، لبخند به لب داشتن اما خون تمام وجودشون رو در بر گرفته بود !
روی دو زانو میوفته ، دست زیر چادر نمازه مادر میبره ، در آغوش میگیردش و همچون ابر بهار میگرد ، اما نه اشک ! او ذره ذرهی وجودش تبدیل به بغض و کینه و آه شده بود .
این است داستان این دستانِ خونی .