انگار که غروب جمعست. فرداهم امتحان ریاضی داری مشقاتم ننوشتی. خیلی حسّ عجیبی داره امروز. آسمون بغض داره، انگاری گرگ و میشه. حتی کفترای خونه بقلی هم، امروز بنا به اعتراض پرواز نکردن تا سمفونیِ صدای بال زدنشون مرهم بشه رو زخما. ولی درختا چرا. باد می‌پیچه میون برگاشون. به هم که می‌خورن انگار آبشار داره شر‌شر می‌کنه و هی از این سنگ خودشو می‌زنه به اون سنگ. کلا امروز روزیه که آدم باید از احساسش بگه و بنویسه. ولی متاسفانه من باید پروژم رو تکمیل کنم. یه چیز عجیب هم وجود داره که باید بگم؛ من این کار و دوست دارم. هوا گرگ و میش باشه. درختا با شجریان هم آواز بشن. باد بخوره تو صورت پرده و پرده رو هوا معلق بمونه. نسیم آدم و احاطه کنه و منم آخرین تلاش هام رو انجام بدم واسه اینکه سیستم رندر بگیره. قشنگه، قشنگ نیست؟