#داستان_ازدواج_طلبگی
#قسمت_دوم
آقایون اون سمت خونه بودن و خانوم ها هم اون سمت دیگه...منم رفتم نشستم هم راستای ایشون البته یه مبل بینمون فاصله بود...زمین نشستم..و مادر ایشون و خانوم دوست حاج اقا روبه روی من...واای خیلی استرس داشتم انگار رنگم پریده بود...مادر اقامونو اون خانومه همش منو نیگا میکردن و یه چیزایی بهم میگفتن...پدر و مادرم مشغول پذیرایی شدن یه سکوت خیلی بدی حاکم بود..خب همه برای اولین بار همدیگه رو دیده بودن...خلاصه حاج اقا شروع کرد به صحبت کردن مادر آقامون به من اشاره کردن و فرمودن که بیاین پیش ما بشینید...گفتم چشم...رفتم کنارشون نشستم میتونستم اقامونو خیلی راحت ببینم ...چون تقریبا روبه روش بودم البته یکم اونورتر...اما ندیدم..از اون جایی که یکم مغرور هستم با خودم گفتم..وقتی اون منو نمیبینه من چرا ببینمش؟؟ها؟؟سرمو انداختم پایین...مادرشون شروع کردن به حرف زدن..
خب دخترم متولد چه سالی هستی؟
_1375
_منم دوتا دختر دارم یکشون 75 یکیشون 77
_بله..موفق باشن ان شاالله
در این بین حاج اقا داشتن با پدرم راجع به آقازادشون صحبت میکردین
_این پسر ما 20 سالشون هست..تقریبا از 12 سالگی حوزه رفتن..2سال هم جهشی خوندن..ابتدایی هم خودم معلمشون بودم..خلاصه چند ماه دیگه سطح دو رو تموم میکنن و برای زندگی و سطح 3 قم میرن ان شاااله (حاج اقا هم خودشون حوزوی بودند و معمم..)
کمی صحبت کردند و بعد فرمودند به پدرم..آقا سید ..اگر اجازه بدید پسرم با دخترتون چند کلمه صحبت کنن...پدرم گفتن اشکالی نداره بفرمایید..
اتاق خواب وضعیت مناسبی نداشت برای همین باید میرفتیم طبقه ی دوم خونه ی مامان بزرگم اینا صحبت کنیم....اونا هم نبودند خونه..مادرم یواشکی به مادرشون گفتن اشکالی نداره که برن طبقه ی دوم حرف بزنن؟مادرشون گفتن مشکلی نیست..
خلاصه مادرم کلید رو دادن به پدرم و گفتن راهنماییشون کنید..اومدیم طبقه ی دوم ..دستپاچه شده بودم ..ماشاالله پسربچه ها کل چهار طبقه رو زیر و رو کرده بودن..می خواستم در و ببندم که وسط صحبتمون یهو نیان تو..اما بخاطر موازین شرعی نبستم...رفتیم نشستیم..
سرش همینطوری پایین بود...چند دقیقه اولش سکوت کردیم..بعد ایشون شروع کردن به صحبت کردن..وااای..صداش داشت میلرزید
#دلنوشته_همسر_طلبه
#ادامه_دارد
@yek_talabe113