هدایت شده از 🌷خدایا شکرت🌷
شهید علی ماهانی در سال 1336 درشهر کرمان بدنیا آمد. تحصیلات ابتدایی ومتوسطه را با موفقیت در این شهر به پایان برد.علی رغم قبولی در دانشگاه ، به خدمت سربازی رفت تا مبارزه علیه حکومت پهلوی را از درون ارتش آغاز کند. اقدامات انقلابی و ضد رژیم او در پادگان محل خدمت (کازرون) باعث شد تا توسط ساواک دستگیرو زندانی شود.او ماهها تحت شکنجه های دژخیمان شاه قرار داشت ولی هرگز لب از لب باز نکرد  تا جایی که از طرف دادگاه نظامی محکوم به اعدام شده بود. شروع جنگ عراق با ایران برگ دیگری از جانفشانی های او برای نگهداری انقلاب بود . او با رها در عملیاتهای گوناگون مجروح ونقص عضو شد.اما همواره زندگی زیر آتش دشمن برای او شیرین تر بود . عملیات والفجر 3 در سال 1362 آخرین حضور این دلاور در میدانهای نبرد بود .علی آقا در این عملیات با شگفت انگیزترین مفهوم ایثار و از خود گذشتگی به شهادت می رسد و بقایای پیکر این سردار عارف بعاز گذشت 15 سال به خانه اش کرمان باز گردانده می شود. مادر شهید: علی آقا از نوجوانی، با همه بچّه‌های هم سن و سال خودش فرق می‌کرد. ما نفهمیدیم او چه وقت قرآن را یاد گرفت. فقط روزی دیدم چند نفر از بچه‌های محله را جمع کرده و به خانه آورده .گفتم: علی آقا، با این بچّه‌ها چه کار داری؟ گفت: می‌خواهم به این‌ها قرآن یاد بدهم. از همان بچّگی،‌ از این که می دید بچّه‌ها بیهوده میان کوچه و بازار راه افتاده‌اند، ناراحت می‌شد. عده‌ای هم از این که می‌دیدند علی آقا بچّه‌ها را به نماز و روزه دعوت می‌کند، ناراحت می‌شدند. علی آقا، تا روزی که به شهادت رسید، بزرگتر از سن و سال خودش فکر می‌کرد. یادم می‌آید در همان دوران کودکی که بچه‌ها را به خواندن قرآن دعوت می‌کرد،‌ بعد از کلاس، چند نفر از کسانی که نمی‌خواستند علی آقا بچّه‌ها را تعلیم بدهد، در حالی که با چوب به پیت می‌کوبیدند، می‌گفتند: شیخ علی آمد… شیخ علی آمد…. آنها نمی دانستند که آرزوی قلبی این جوان این بود که روزی شیخ شود. ما به جز مهر و محبت از او چیزی ندیدیم؟ خدا شاهد است نه به خاطر این که بچّۀ من است، اما باید بگویم او نمونۀ واقعی شیعه‌ی علی بود. یک بار هم ندیدم که این جوان، حرمت موی سفید ما را بشکند،‌ بی سوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. از در اتاق که وارد می‌شدم،‌ از جا نیم خیز می‌شد. اگر بیست بار هم می‌رفتم و می‌آمدم، همین کار را می‌کرد .می‌گفتم: علی جان، مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت می‌دی؟ می‌گفت: این دستور خداست. روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباس‌های شسته نشده‌ای را در گوشه حیاط دیده بود، تشت و آب آورده و با همان لباس ساده‌ی بسیجی و دست مجروح و فلج، لباس‌ها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباس‌ها را روی طناب پهن می‌کند. چقـــدر هم تمیز شسته بود! گفتم: الهی بمیرم مادر. تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟ گفت: اگر دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمی‌کرد من این جا باشم و تو در زحمت باشی! یعنی اهل کمال بود. همه چیز را می‌فهمید. اوایل دشمنان انقلاب خیلی تلاش کردند با ضربه زدن به روحیۀ خانوادۀ این بچّه‌های پاک، مسیر انقلاب را عوض کنند،‌ اما دیدیم به لطف خدا نتوانستند. ،،،،،، وقتی می‌دید که همه دوستان و هم رزمانش به فیض شهادت رسیده‌اند، دلگیر می‌شد. می‌گفت: مادر، تو بزرگواری، خداوند خیلی برای پدر و مادرها ارزش قائل است! چرا دعا نمی‌کنی که عاقبت به خیر شوم. بهشت حتی رو به روی ما نیست؛ اما زیر پای شماست. چرا دست به دعا بر نمی‌داری تا این پیکر ذلیل، غرق به خون شود، تا شاید گناهانش بخشیده شود. می‌گفتم: مادر، تو که جای سالم در بدن نداری، نه دست داری و نه پا. اما با التماس، روسری ام را پایین می‌کشید، سرم را می‌بوسید و می‌گفت: مادر، پنج دفعه؛ به حق پنج تن، از ته دل دعا کن که وقتی گمنام شهید شدم، بدنم مثل آقا امام حسین بشود. مشمول ذمه‌ام می‌کرد، زمانی که به مسجد (گلزار شهدا)می روم، به عکس شهدایی که در آنجا گذاشته‌اند، بگویم: شما چرا علی را نمی‌خواهید؟!بعد بگویم که جایی برای او باز کنید. من هم شب‌های جمعه به مسجد (گلزار شهدا) می‌رفتم و با دلی تنگ می‌گفتم: ای شهدای بزرگ، ای دوستان عزیز علی آقا! من مادر شرمنده‌ام از بس این جوان آرزوی آمدن پیش شما را دارد. علی آقا دیگر طاقت ندارد. دلش می‌خواهد پیش شما باشد. بعد با دریایی از غم بر می‌گشتم. بعضی وقت‌ها دیگر گریه نمی‌کردم، می‌دانستم علی آقا دیگر متعلق به شهدا است؛ با آنانی که چشم به راه او هستند. این بود که او را به خدا سپردم. یادم نمی‌رود آن روزهایی را که عادت کرده بودم با صدای قرائت قرآن علی آقا که قبل از اذان صبح به گوش می رسید، از خواب بیدار شوم.