#روایت_امیر
دستپاچه شدم گفتم عه اومدی گفت سلام ممنون منم خوبم مگه منتظرم بودی گند زده بودم حسابی گفتم سلام آره خودت گفتی میام گفت من که یادم نیست دیدم دارم گندشو بیشتر در میارم بی دلیل هی داداشمو صدا زدم داداشم آروم از پشت سرم گفت چته بابا من اینجام خوبه ما گاراژ نداریم تو اینجوری داد میکشی با داداشم داشتیم بحث میکردیم اونم به ما میخندید گفتم ماشینت چیزی شده گفت آره موقعی که روشن میکنم شروع میکنه به سر و صدا یه نگاهی به ماشین انداختم و عیب یابی کردم از پیستون بود شروع شروع کردم به توضیح دادن و درستش کردن کارم که تموم شد و من همینجوری محو توضیح دادم بودم اونم به من نگاه میکرد ناخواسته لابلای حرفها به چشمهای هم نگاه میکردیم گفتم چیزی شده گفت نه با این لباسها خیلی تغییر کردیگفتم حالا خوب شده یا بد گفت جذاب شدی گفتم مسخره میکنی گفت نه به خدا خواست بره که ناخواسته صداش زدم مونا برگشت انگار منتظر بود گفت جانم چه حس عجیب و شیرینی بود اون لحظه گفتم میتونم از این به بعد بیشتر ببینمت یکم فکر کرد گفت آره میشه گفتم پس بهت پیام میدم خداحافظی کرد و رفت برگشتم دیدم داداشم داره بهم نگاه میکنه منو که دید شروع کرد ادای منو درآوردن گفت مونااااا میشه از این به بعد بیشتر ببینمت بعدم هر هر خندید گفتم درد نری به مامان چیزی بگی ازش قول گرفتم چیزی نگه فرداش با مونا هماهنگ کردم و به داداشم گفتم تعمیرگاه بمونه با مونا میرم بیرون برای من خیلی سخت بود از عشقم به مونا گفتن اما هر طور که بود باید میگفتم...
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff
ادامه_دارد