قسمتچهارم
میدونستم خوشحال باشم یا ناراحت بلاخره چند ماهی نامزد بودند و عروسی سرگرفت و خواهرم به خونه ی بخت رفت منم احساس تنهایی عجیبی داشتم. مادرم با کاروانهای زیارتی مسافرت میرفت و مسولیت خونه پدر و برادرها رو به دوش من گذاشته بود خسته بودم اذیت میشدم....
چندین سال قبل پدرم با برادرش قطع رابطه بودمثلا حدود 20 سالی میشد چون زن عموی بدجنسی داشتم و نمیگذاشت این دو برادر راحت هم دیگر و ملاقات کنن. یک روز دیدم زنگ خونه رو زدند یک خانم با دسته گل اومدجلوی درگفت: سلام خوبی گفتم: سلام گفت من دخترعموی شما هستم عموخونه هست؟
زبونم بند اومده بود نمیدونستم چی باید بگم بعد بیست سال اومدن آیا اجازه داشتم از طرف پدرم دعوتشون کنم توی خونه یانه نمیدونستم چکار کنم؟ در وبستم اومدم توی خونه به مادرم گفتم ی خانمی اومده میگه دخترعموتم سریع چادرشو سرش انداخت رفت دم در تعارف کرد اومدن داخل خونه
مادرم پرسید: چه کسی آدرس منزل مادرو داده گفتن ما رفتیم دم خونه قبلی همسایه ای به نام زهرا خانم گفت: آدرستون اینجاست ماهم اومدیم برای اینکه شما رو دعوت کنیم عروسی خواهر کوچکم. عمو و شما باید حضور داشته باشید این خواسته ی پدرمه .بازم زهرا خانم بدون اجازه کارهای اشتباه کرد که آرامشی که تا اون لحظه داشتیم از اون ساعت به بعد هرگز نداشتیم و هرگز این زن رو نخواهم بخشید.
پدرم از سرکار برگشت و با دیدن برادرزاده اش تعجب کرد البته بسیار خوشحال شد مخصوصا وقتی شنید بحث عروسی هست و ایشون هم باید حضور داشته باشه قرار شد شب حنابندان همگی به منزل عمو بریم بعد بیست سال همگی همدیگرو ببینن منم که شیطون بودم خودمو مرتب کردم و خیلی دوست داشتم عمومو ببینم شب موعود فرا رسید و همراه خانواده وقتی وارد منزل عمو شدیم یه حالت عجیب و بیگانگی داشتم فرزندان عمو سه دختر و یک پسر که یک دخترشون در نوجوانی فوت کرده بود و یک دختر ازدواج کرده بود یک دختر هم شب حنابندانش بود اما پسرشان همچنان مجرد و پنج سال از من بزرگتر بود همین رفتن از در و سلام کردن به پسرعمو همانا عاشق شدن پسرعموم همانا که در مجلس عروسی عمو منو از پدرم خواستگاری کرد برای تنها پسرش نظر منو پرسیدن گفتم هر چی پدرم بگه.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff