عاشقانه ای برای زندگی
‌ آرایشگر معروف شهر بود عاشق پسری شدم که هم سن پسرم بود غافل از اینکه.... یـاد بـگـی
‌ تو به جای اینکه همه ی پولاتو خرج لباس و عطر خریدن بکنی ، یکم پس انداز کن تا یه خونه دست و پا کنیم .. بعد از کمی فکر کردن گفت : بهت قول میدم وقتی بچه دوممون به دنیا اومد خونه بگیرم ! دلیل این خواسته ی ناگهانی سالار رو درک نمیکردم ، نمیدونستم هدفش چیه ، خودمو به کوچه علی چپ زدم و گفتم: دیگه گول حرفاتو نمیخورم ، یادته وقتی آرش رو باردار بودم گفتی وقتی به دنیا اومد از اینجا میریم ؟ ولی چند سال از به دنیا اومدنش گذشته اما تو هنوز به قولت عمل نکردی تازه میگی یکی دیگه هم به دنیا بیار ؟ اینقدر غر به جونش زدم تا کلافه شد و گرفت خوابید ... اینکه سالار زیاد پیگیر رابطه نبود برام نگران کننده و عجیب بود ، با شناختی که ازش داشتم و میدونستم رابطه خیلی براش مهمه ، نگران این بودم که نکنه رابطه اش اونقدرا با لیلا عمیقه که پیگیر رابطه با من نیست ... سالار پسر درس خونده و به روزی بود اصلا به حجاب و آرایش گیر نمیداد و همیشه تو خلوت بهم میگفت : لباسای باز بپوش و به خودت برس .. منم اگه خیانتش با لیلا رو به زبون نیاوردم به خاطر همین رفتاراش بود ، میدونستم اگه چیزی بگم بحث و دعوا به پا میشه و من باید دوباره برگردم خونه بابام و بددلی های سعید رو تحمل کنم ... سه سال از اون روزا گذشته بود و ما هنوز تو همون اتاق ۹ متری زندگی میکردیم ، آرش بزرگتر شده بود ، پسر تخس و شیطونی بود و قیافه اش با سالار مو نمیزد .. سالارم وقت زیادی از معلم شدنش نمونده بود .. یه روز صبح که سالار میخواست بره شهرکرد ازش خواستم من و آرش رو ببره خونه بابام .. سریع حاضر شدیم و از نوری جان خداحافظی کردم ، هنوز از درِ حیاط بیرون نرفته نوری جان گفت : فریبا دختر دوباره نَری خونه بابات جا خوش کنی ، فردا پس فردا مهمون داریم _ متعجب گفتم مهمونت کی هست ؟ با ذوق گفت : قراره بچه هام بعد از چند سال از عسلویه بیان ، یزدانم گفته زن میخوام ! یزدان پسر سومیش ، سپهدار و ستار هم پسرای دو قلوش که یک سال با یزدان تفاوت سنی داشتن پسر بزرگشم ، شوهر شهینِ که اسمش ساتیار بود .. چشمی گفتم و پشت سر سالار قدم برداشتم ، سالار تو مسیر رفتن بهم گفت : یزدان دنبال دختر خوب میگرده ، مامانمم چند تا دختر ، براش زیر سر گذاشته ولی کل روستا رو هم که بگردن نمیتونن به خوشگلی زن من پیدا کنن ... اخمامو در هم کشیدم و گفتم: چرا ظاهر آدما اینقدر برات مهمه ؟ چرا فکر میکنی زنی که خوشگل باشه و به خودش برسه همه چیز تمامه ؟ گوشه چشمی نازک کرد و گفت : همه لذت من از یه زن به همین چیزاشه عشق میکنم وقتی یه زن خوش بَر و رو میبینم ... ‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff