شوهرم معلم روستا های کوچک بود که دخترای کم سن و سال رو فریب میداد و...
مامان نچ نچی زیر لب کرد و سری به نشونه ی افسوس تکون داد و گفت :
حرفش چیه ؟ چی میگه ؟
جواب دادم: اصلا خبر نداره که من دیدم ، من هیچ به روی خودم
نیوردم ، اخه چی بهش میگفتم ؟
قبل از اینکه مامان حرفی بزنه خودم ادامه دادم و گفتم : - آخه اینم زندگیه برای من ساخته ؟ بگو سالار تو که برای زنتم نمیتونی یه خونه بگیری چه هوسی داری که سراغ زنهای دیگه ام میری ، چند ساله دست منه بدبختو گرفته برده تو یه آلونک تازه بهم خیانتم میکنه ، من میخوام
طلاق بگیرم ...
مامان چنگی به صورتش انداخت و گفت : خاک دو عالم به سرم ، چه طلاقی ؟ بشین سر جات دختر کم اسم مارو
تو دهن مردم بنداز ،
آقا بدبختت این همه آبرو جمع نکرده که تو یکشبه به بادش بدی
چه غلطا
صدای داداش سعید رو که شنیدم مثله فنر از جام کنده شدم و سلام
کردم ، اما سعید اعتنایی نکرد و در حالی که کفشاشو پشت پا مینداخت
گفت :
تو این خونه هیچ کس حرفی از طلاق نمیزنه فریبا
کمی خودمو مظلوم کردم و گفتم :
داداش تو میدونی چه مصيبتيه توى يك اتاق نه متری زندگی کردن ؟ بخدا جونم به لبم رسیده کم آوردم
دیگه خيلي دل خوشی از خونه و زندگیم دارم که آقا بلند شده بهمم خیانت کرده ؟
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff