آرایشگر معروف شهر بودم عاشق پسری شدم که هم سن پسرم بود غافل از اینکه....
با گریه گفتم :والا خدا قهرش گرفته كه من الان اينجام كاش دست دوستی بده با من كه بلكه بچشم طعم خوش زندگيمو ، محكم ميزدم رو سر خودمو ناله ميكردم و خدا رو صدا ميزدم و ازش ميپرسيدم اين چه مصيبتی بود كه سر من آوار شده ..
شكوه ملتسمانه جلو اومد و دستمو محكم گرفت و گفت : نزن نزن توروخدا اينجوری خودتو ميكشی دختر ..
اما من پريشون بودم و حال خودم نمیفهمیدم ميزدم روی پاهام و ناله ميكردم : آخه منی كه روزگارم روزگارِ سگه چراااا بايد باز بچه پس بندازم ..
_ شکوه گفت : مگه خودت دست تنها بودی ؟ چرا اينقدر خودتو سرزنش ميكنی ؟
خيره شدم تو چشماشو گفتم : فكر كردی سالار بدش مياد سالار از خداشه من هر روز بزام براش..
اونقدر حرص خورده بودم كه فشارم افتاد و مجبور شدن بستريم كنن ..
سكوت كردم و فقط فكر كردم بعد از اينكه سرمم تموم شد رفتیم به سمت خونه ، سالار جلوی در بود و به محض ديدنم جلو اومد و بدون اينكه نگاهی به شكوه بندازه دست منو از تو دست شكوه كشيد بيرون...
با غيظ رو به شكوه گفت : دست شما درد نكنه و بدون مراعات كردن حالم منو به سرعت برد سمت خونه و گفت : زن تو آبرو نداری ؟
از سالار بدم ميومد و كوچكترين حرف و رفتارش باعث ميشد ازش زده تر بشم ، حمله كردم بهش و محكم زدم روی سینه اش و گفتم : خدا ازت نگذره خداا ازت نگذره ...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2160263385C70b5bf0bff