چند شب پیش رفته بودیم هیئت خانوم صاحبخونه سه تا بچه داشت ۵ ساله ۲/۵ساله نوزاد ۴ ماهه خانوم صاحبخونه حسابی درگیر بچه ها بود بخصوص نوزاد بی تابی میکرد میگفت تازه ختنه ش کردن و.... که وسطای جلسه یکی از خانمهای همسایه از راه رسید یه دفعه دیدم خانم صاحبخونه گویی که پرِ پرواز پیدا کرده باشه نوزاد رو گذاشت رو تُکش و رفت سمت آشپزخونه گفت از کِی هست میخوام برا سخنران آب ولرم بفرستم سمت آقایون بچه ها نمیزارن رفت آشپزخونه بعد ده دقیقه با یه سینی چای و خرما وارد شد دوباره رفت آشپزخونه ندیدمش تا تا بعد روضه ( پایان جلسه) سفره رو که انداختن خانم همسایه بهش گفت بقیه‌ی کارا دیگه با ما بیا به محمدجواد شیر بده من تازه یاد اون نوزاد بی قراری افتادم که یه دفه اینهمه‌ساکت شده بود و ما اصلا فراموش کردیم که هست تو اتاق دختر۲/۵ ساله هم که کل بی قراری نوزاد چسبیده بود به مامانش و نق میزد رفته بود سراغ سه چرخه اش و باهاش مشغول شده بود به خانم همسایه گفتم شما رو میشناسن بچه ها شما اومدی آروم شدن! خانم صاحبخونه در حالی که داشت نوزادش رو شیر میداد گفت مثل مادره براشون😢 روزی چند بار بهمون سر میزنه تا تو کارا کمک حالم باشه بچه ها باهاش آشنا شدن خانم همسایه گفت نه بابا چه کمکی منم‌گفتم کمک بالاتر از این لبخندگرمی که از وقتی وارد خونه شدی به صورت داری کمک بالاتر از این محبت خالصانه ای که به این بچه ها داری که اینجوری باهات خو گرفتن👌😍 🆔@voice_womens