🌷
#دختر_شینا79
💥بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: « چرا میدوی؟! » گفتم:« نمیخواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه میخورد» آهی کشید و زیر لب گفت: « آی ستار، ستار! کمرمان را شکستی به خدا» با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مگر خودت نمیگویی شهادت لیاقت میخواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش» صمد سری تکان داد و گفت: « راست میگویی. به ظاهر گریه میکنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر میکنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصهی خودم را بخورم»
💥داشتم از درون میسوختم. برای بچههای صدیقه پرپر میزدم. اما دلم میخواست غصهی صمد را کم کنم. گفتم: « خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. » همینکه به خانهی خواهرم رسیدیم، بچهها که صمد را دیدند، مثل همیشه دورهاش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمیآمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس میکرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را میبوسیدند.
💥به بچهها و صمد نگاه میکردم و اشک میریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند. گفت: «کاش سمیهی ستار را هم میآوردیم. طفل معصوم خیلی غصه میخورد» گفتم: « آره. ماشاءاللّه خوب همه چیز را میفهمد. دلم بیشتر برای او میسوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد» صمد بچهها را یکدفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت:« سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید اینطوری کمتر غصه بخورد»
@women_kashan