🔴این داستان واقعی است 🔴 اصلا فکرشو نمیکردم که بخوام مشکلمو بنویسم اخه تا دوماه پیش فکر میکردم خوشبخت ترین زن روی زمینم همسرم و خانوادش عالی بودن من خیاطی و آرایشگری بلدم ، ترشی و رب خونگی درست کردم تا تونستیم یه خونه بخریم ، تا اینکه اون شب شوم شوهرم زنگ زد گفت که شب خونه نمیاد و به جای دوستش که سرایدار یه خونه هست و مریض شده نگهبانی میده .منه ساده هم باور کردم ولی خواست خدا بود به مادرشوهرم گفتم رضا بدون شام می مونه اذیت میشه. خلاصه همگی پاشدیم براش غذا ببریم ، برادر شوهرم توی ماشین موند،منو مادر شوهرم رفتیم بالا و زنگ زدیم شوهرم که درو باز کرد رنگش پرید ،گفت واسه چی اومدین من غذا نمیخام میخام بخابم، داشتم با ناراحتی برمیگشتم که دیدم لباسی که تنشه خونیه..👇⛔️ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db طفلک خانومه😔