مادر ماه بنی‌هاشم! قمر آورده‌ای نخل امید ولایت را ثمر آورده‌ای بحر موّاج کرامت را گهر آورده‌ای کلک صنع کبریایی را اثر آورده‌ای هر چه در وصفش بگویم خوب‌تر آورده‌ای بــر امیــرالمؤمنین زیبــاپســر آورده‌ای این پسر شمشیر و شیر عترت پیغمبر است پای تا سر حیدر است و حیدر است و حیدر است **** این پسر دست علی دست علی دست خداست این پسر یک مطلع الانــوار مصبـاح الهداست این پسر تـا حشــر ثــاراللّهیان را مقتداست این پسر قربانــی کـوی حسین از ابتـداست این پسر دست خدا با دست از پیکر جداست این پسر روح حسین ابن علی «روحی فدا»ست این پسر ماهی است در بین دو مهرِ فاطمه این بـود باب الحسین و باب حاجات همه **** بیت مولا، بـاغ جنّت، یاسمن، عباس توست روح غیرت، جان آزادی به تن، عباس توست هاشمیّـون را چـراغ انجمـن، عبـاس توست وارث شمشیر و دست بوالحسن، عباس توست ملجـأ و بـاب المراد مرد و زن، عباس توست بت‌شکن: مولا علی، لشکرشکن: عباس توست این خداوند ادب، عبد خداوند است و بس در شجاعت، در وفاداری، نظیرش نیست کس **** کیست عباس آنکه وجه‌الله محو روی اوست آل هاشـم را همه دل در کمند موی اوست غـرق گل از بوسـۀ دست خدا بازوی اوست ذوالفقـار فاتـح خیبـر، خــم ابـروی اوست نخـل سرسبـز ولایت قامت دلجـوی اوست آبـروی آبرومنــدان ز خــاک کوی اوست از دل گهـواره تـا امـواج خون در علقمه "لحظه‌ای غافل نگردید از حسین فاطمه **** !آفتـاب طلعـتش خورشیـد رخســار حسین !دیــدن رخســار او، تکــرار دیــدار حسین !از شـب میــلاد بـودش دل، گرفتار حسین !نقد جان در دست و سرگردان به بازار حسین !با سر و با دست و چشم و تن خریدار حسین !حامـی و سـردار و سقّـا و علمــدار حسین با وجود آنکه خود مظلوم ظالم‌سوز بود مثل حیدر عابد شب بود و شیر روز بود **** مـادر سـادات زهــرا خوانده خود را مادرش حیــدر کـرّار می‌خوانــد حسیـن دیگـرش عمّـۀ ســادات مــی‌بالد کـه باشد خواهرش ایستـاده بـا ادب حتّـی ادب در محضـرش آفـرینش تـا قیــامت تشنــه‌کام ساغرش حاجت کونین جوشیده است از خاک درش در حریمش اکتفا کردن به یک حاجت کم است کم مخـواه از او کـه او بـاب المراد عالم است **** او کـه بــا مــاه جمـالش عالم‌آرایـی کند او که بر خاکش سرافرازی جبین‌سایی کند او که بی وی عشق هم احساس تنهایی کند او کـه بـر خیـل شهیـدان نیـز آقایی کند آل عصمت را ز اشـک دیـده سقـایی کند خون خـود را وقف بر گل‌های زهرایی کند جسم‌وجان و چشم و دست‌وسر دهد در راه‌دین گـل کنـد تقدیـم ثـارالله از زخـم جبین اوست سقایی که در آغـوش دریـا سوخته هم زده آتش به دریا، هم به صحرا سوخته همچو شمعی در شـرار دل سراپا سوخته آب گشتــه در میــان آب و تنها سوخته