🔰 سـفربا امــــام - ۲ نماز خوانده بودم و سیدالشهدا را زیارت می کردم و اشک می ریختم. ناگهان دیدم که جوانی در نهایت مهابت و وقار به من نزدیک شد. شبیه شامیان نبود. همان لحظه فهمیدم دیدن او و نزدیک شدنش به من اتفاق ویژه ای است. با صدایی که طنینی نافذ و زیبا داشت، سلام کرد و گفت: «ابراهیم فرزند هاکف! با من بیا!» 🔹با تمام وجود احساس کردم که باید اطاعت کنم. ناخودآگاه برخاستم و همراهش شدم. چنان بزرگی و شوکتی داشت که به خودم جرأت ندادم بپرسم: «شما کیستید و قراراست به کجا برویم؟» از ذهنم گذشت که شاید اورا فرستاده اند تا مرا به کاروانی برساند که به حلب می رفت. 🔸از مقام بیرون آمدیم و چند قدمی که رفتیم، دیدم در حیاط مسجدی دیگرم. گفت: «اینجا مسجد کوفه است!»❗️ نزدیک بود از تعجب بی هوش شوم! با خودم گفتم لابد در خوابم و باز خواب سفر می بینم. وارد شبستان شدیم و نزدیک محراب و ستون ها و جایی که امیرالمؤمنین قضاوت می کرد، نماز خواندیم و دعا کردیم. او به من می گفت هرکجا چه نمازی و چه دعایی بخوانم. 🔹به همین ترتیب بیرون مسجد چند قدمی رفتیم و به قبر امیرالمؤمنین رسیدیم و ایشان را زیارت کردیم و نماز خواندیم. من چنان مجذوب حالت های معنوی آن جوان در نماز و دعا بودم که اشکم نمی ایستاد. وجود امام خودش بزرگ ترین معجزه ی الهی است! حقانیت هرچیزی و هرکسی با امام سنجیده می شود. ایشان با من مهربان بود،اما من در آن سفر شگفت انگیز جرأت نکردم نامش را بپرسم. 📍اومرا پس از چند گام به دمشق و به همان مسجد جامع، کنار مقام رأس الحسین بازگرداند. موقع خداحافظی چنان گریه می کردم که نزدیک بود از حال بروم. هر طور بود زبان در دهان چرخاندم و اورا قسم دادم که خودش را معرفی کند. او با محبت و مهربانی گفت: 🔅«من ابو جعفر، محمد بن علی ، امام تو هستم!»... 📚رمان مرا باخودت ببر،صفحه ۱۳۷ @www_3raj_ir