🔰 سـفربا امــــام - ۳ پس ازآن سفر، فکر و ذکر من شده بود امام. من و ابوالفتح و شعبان نزد کسانی می رفتیم که امام را در مدینه یا بغداد دیده بودند. آن ها وقتی اعتمادشان به ما جلب می شد، ماجراهای عجیبی را نقل می کردند که نشان دهنده ی مقام بی مانند امام است. اگر من درآن سفر همراه امام نشده بودم و به چشم خودم قدرت معنوی اش را نمی دیدم، شاید آنچه را شنیدم، به سادگی باور نمی کردم. 🔸پیرمردی به نام اسماعیل هاشمی به ما گفت: «در سفری به مدینه، پولم تمام شد و نمی توانستم به وطنم بازگردم. روز عیدی به دیدن ابوجعفر ابن الرضا رفتم و شرح حال خودم راگفتم. او مشتی خاک از زیر سجاده اش برداشت و به طرفم گرفت. ناچار دست پیش بردم. او قطعه ای طلا در دستم گذاشت. خاک به طلا تبدیل شده بود. آن را به بازار بُردم و فروختم و به شام بازگشتم.» زرگر به اسماعیل گفته بود: «این قطعه طلا کاملا خالص است!» 🔹دیگری گفت: «مقروض بودم به خدمت امام رسیدم. کنارمان درخت زیتونی بود. پیش از آن که حرفی بزنم، ایشان برگ هایی را از زیر درخت برداشت و به من داد. برگ ها به نقره خالص تبدیل شده بود.» 🔸مردی به نام عماره گفت: « خودم را در بغداد به امام رساندم ایشان نوجوان بود و من در تردید بودم که آیا کسی در آن سن می تواند امام باشد. از او پرسیدم به کدام نشانه می توانم امامم را بشناسم؟ او بلافاصله دستش را برسنگی گذاشت. جای انگشتانش بر سنگ ماند. انگار دست در گل فرو برده باشد. انگشتر خودرا بر سنگ دیگری زد. جای انگشتر بر سنگ نقش بست. کلنگی آهنی برداشت که نوکش کوتاه و کند شده بود. نوکش را با انگشتان کشید و بلند و تیز کرد. فرمود: امام کسی است که بتواند چنین کند!»... 📚رمان مرا باخودت ببر،صفحه ۱۳۹ @www_3raj_ir