☘🕊☘🕊☘🕊 👌 یڪبار داشت از خاطرات شناسایےتعریف میڪرد.از چایے ونان پختن🍪در قایق صحبت میڪرد ڪه ناگهان به فڪر فرو رفت و پس از چند لحظه سڪوت آهے کشید وسرش را تکان دادو گفت؛ «از فرزندانم خبرے ندارم»😞 اماهنوز حرفش تمام نشده بود ڪه گفت «لااله الاالله». پس از شهادتش همسرش گفت: «نگران بچه هایش بود.چون دور روز قبل از عملیات به منزل تلفن ڪرده بودومن متاسفانه در خانه نبودم،😢و بچه ها رابه بیمارستان بردم وهمسایه مان به او گفته بودبچه هایت مریض اند. او نگران احسان وآسیه اش بود😞 امااینقداین مردبه خدانزدیڪ بود ڪه با گفتن "لااله الاالله" دلش آرام میگرفت.🌹 | | 🎤به نقل ازشفیعي 📚ڪتابچه:مجموعه خاطرات ۴۱/حمیدباڪرے 🍃❤️