خادم الشهدا.خادم الظهور:
خود حرکت کرد. به راه خود ادامه دادیم. باغبان پرسید: «چرا نماز شب را به فراموشی سپردهاید؟ چرا زیارت جامعه را نمیخوانید؟ چرا عاشورا را ترک کردهاید؟» من سخنی برای گفتن نداشتم و فقط گوش میدادم.
با خود میگفتم: «اهالی این منطقه ترکی صحبت میکنند و مذهب آنها هم مسیحی است پس چگونه این مرد به خوبی فارسی حرف میزند و مذهبش هم با ما یکی است.»، حسابی گیج شده بودم. لحظاتی بعد باغبان به صدا در آمد: «این هم از دوستانت نگاه کن دارند نماز صبحشان را میخوانند»، خدای من! چه میدیدم، چگونه ممکن بود؟! ما که هنوز راهی نیامده بودیم! باور کردنی نبود اما چشمهایم درست میدید!.با خوشحالی از الاغ پایین پریدم. سوار اسب خودم شدم. لگدی به آن زدم تا به راه بیفتد. اما اسب از جایش تکان نمیخورد. باغبان جلو آمد و دستش را روی اسب گذاشت. اسب آرام به راه افتاد. در حین حرکت همهی حوادث را در ذهنم مرور کردم. آنچه در باغ گذشته بود و آنچه بیرون باغ اتفاق افتاده بود، از ذهن گذراندم.
نه، چنین چیزی باور نکردنی است! غیر ممکن است! چرا من از آن همه نشانه به راحتی گذشتم؟ نکند او خودش باشد؟! قلبم به تپش افتاد. هیجان وجودم را فرا گرفته بود. بدنم میلرزید. ترسیدم برگردم و او را نبینم. افسار اسب را کشیدم و به عقب برگشتم اما از او خبری نبود. از اسب پایین پریدم به دنبالش به این سو آن سو دویدم اما اثری از او دیده نمیشد. خودش بود. میدانم خودش بود. من نادان بودم که او را نشناختم. حالا دیگر امام زمانم رفته بود.
🌷ماجرای کمک امام زمان(عج) به زائر مدینه🌷
@wwwwwkadm