رمان_بانوی_پاک_من زهرا: یلداداشت گریه میکردهرچی ازش پرسیدم چیشده گفت هیچی وباگریه رفت تواتاق لباسای خونگیموبالباسایی که قراربودبپوشم عوض کردم دوباره خودموتوآیینه نگاه کردم مانتونباتی، روسری سفیدباپروانه های طلایی، شلواردمپاسفید چادررنگیموسرم کردم ورفتیم بافرشته پایین یلدا: چشام پف کرده بودازبس گریه کرده بودم لباسموبامانتوعروسکی نارنجی، شال طوسب، وشلوارجین طوسی عوض کردم پس ازارایش ملایمی که کردم رفتم پایین :مدیرخادم الزهرا