🦋🍃🦋🍃🦋🍃 🦋 ✍ "فیروزه" هنوز نتوانسته بود کامل از دست فرهاد خلاص شود. گاهی جایش اذیتش می‌کرد و درد می‌گرفت. مثلا هفته قبل که در مهمانی فرهاد را دید، ته دلش کمی قلقلک شد، اما سعی کرد نگاه نکند. امروز هم داشت آهنگ‌های مموری را جا به جا می‌کرد که اتفاقی یکی از مداحی‌های فرهاد پخش شد و صدای فرهاد را شناخت. اگرچه زمانی افتخار می‌کرد که صدای فرهاد را بین صدای همه می‌شناسد، اما این بار از خودش بدش آمد. شاید بخاطر همین حس انزجار بود که وقتی مینا وارد اتاق شد و با زبان کودکانه‌اش گفت فردا شب خانه «آقا فرهاد اینا» دعوتند، خوشحال نشد که هیچ، سر خواهرش داد زد. مثل همیشه، مینا گریه کنان به پدر شکایت کرد و پدر مثل همیشه گفت بشری مثل طالبانی‌هاست؛ تندخو اما به ظاهر دین‌دار. تمام حرف‌های پدر را حفظ بود: این که به هیچ کدام از شهدایی که عکس‌شان را به دیوار زده شباهت ندارد و حتی به آن‌ها اعتقاد هم ندارد که اگر داشت، سر بچه داد نمی‌زد! شنیدن این حرف‌ها همیشه عصبی‌اش می‌کرد و به نقطه جوشش می‌رساند؛ آن قدر که در اتاق را محکم ببندد و قفل کند و فریاد بزند: «شماها فقط بلدین قضاوتای احمقانه بکنین، هیچی نمی‌دونین.» و یک ساعت گریه کند. این جور وقت‌ها، خودش هم نمی‌دانست چه مرگش شده و چه می‌خواهد. حتی نمی‌دانست چه کار کند تا آرام شود. نمی‌دانست چرا یک باره از همه آدم‌های روی زمین متنفر می‌شود؟ انگار هرچه کتاب خوانده بود هم از یاد می‌برد. خودش هم می‌دانست این حال بدِ گذرا، در سن او طبیعی است و خیلی زود تغییر می‌کند؛ اما بلد نبود چطور کنترلش کند. ناتوانی‌اش در کنترل یک حالت هیجانی (که از شرایط سنی سرچشمه می‌گرفت)، حس ضعف را دو چندان می‌کرد و باعث می‌شد آن قدر گریه کند که سردرد بگیرد. گاهی هم برای آرام کردن خودش، روبه‌روی آینه می‌ایستاد و با هرچه توان داشت فریاد میزد «چه مرگت شده؟» و جوابی نداشت که بدهد. از دست خودش و ضعف‌هایش عصبانی بود؛ از دست نفسش که حرف عقل توی کتش نمی‌رفت. دلش می‌خواست کسی پیدا شود که بگوید «تقصیر تو نیست». دلش می‌خواست خود خدا را در آغوش بگیرد؛ اما به خاطر رفتارش از خدا هم شرمنده بود.حس می‌کرد روحش درد می‌کند. ↩️ 🚫 🦋🍃🦋🍃🦋